۸ آذر ۱۳۸۹

بی عنوان × شاید غـرنامـــــه

دست به نوشتن نمیره حتی برای غرغرکردن که تو هم دیگه عاصی شدی از دستش
دلم فریاد میخواهد تا جایی که بتونم خودم رو خالی کنم × نمیگم گریه میخواهد چون حداقل این هفته بیش از حد گریه کردم
1هفته است هرصبح روزهای شروع نشده رو (ببخشید) بالا میارم × امان از این معده بی شعور
از میگرن و سینوزیت نپرس که اعصاب ندارم
×
برام سوال شده چرا رابطه هایی که شروع میشه همچین یهویی یکدفعه یک کدوم از طرفین سرد میشه ×چرا؟ برای محبت و دوست داشتن بیش از حد طرف مقابلشه؟ تکراری میشه؟عادت میکنه؟ این درحده سواله مخاطب خاص نداره
×
دلم یک جزیره میخواهد حتی شده برای یک روز × بی توقع تر از من دیده بودید؟ × که فقط خودم باشم بدون حتی گوشی موبایلم ... که کنار ساحل دراز بکشم و به صدای موج دریا گوش بدم و بخوابم
×
سرم باد کرده از این همه علامت سوال که جوابی براشون پیدا نشده×درست مثل اس ام اس که میفرستی جواب نمیگری ، نمیدونی طرفت جوابی نداشته براش یا خوشش نیومده یا براش مهم نبوده!
×
قلبم پر شده از یک دوست داشتنی که هرچی نثار میشه کمتر جواب میگره × هرچی میدوه کمتر میرسه × هرچی بی پروا میشه کمتر به چشم میاد تکراری میشه لوس میشه دل میزنه × هرچی دنبال چیزی هستی که حرف بزنی با کله میخوری به یه سکوت که از این سر شهر به اون سر شهر کشیده شده و انقده لعنتیه که قصد شکسته شدن نداره و چقدر جزرآوره× چقدر دلم سادگی و بچگی کودکی رو میخواست که نقشه میکشید برای آینده اش×فکر میکرد 18ساله بشه خیلی بزرگ شده پس 20سالگی ازدواج میکنه و 22سالگی هم مادر دختری خوشگل و تپل میشه که فقط پیراهن رنگ و وارنگ و چین چین تنش کنه و موهاشو دم موشی کنه و روبان بزنه×18گذشت سخت...20سخت تر...وایـــــــــی از 22سالگی که تلنگر خوردی که فقط این چند تا سن توی رویات قشنگ بوده و 22سالگیت هم تموم شد و دی ماه میشه 23سال ات و باید بشینی برای مرحله جدید زندگیت توی واقعیت دور از رویای بچگی ات نقشه بکشی که بهش بتونی برسی چون سنی نداری
×
چقدر این روزها تنهایــی بیش از حدم رو حس میکنم×دوست هایی که توی واقعیت همه جواب پس دادن و برای همین دورشون رو خط گرفتی و دوست هایی که دور هستن ازت و چقدر دلشون برای تو میسوزه که چقدر درد دل داری و هرچقدر درد دل میکنی سیرمونی نداری × گوش مجانی و مفت اون سر دنیا گیر آوردی هی برای اون بیچاره ها حرف میزنــــــــــــــــی و اگه نداشتیشون حتما دق مرگ شده بودی× دوست خوب نعمتیه که من حداقل 2تا دسته گلش رو دارم
×
چقدر ذهن و فکرم داغونه که جدیدن فقط خواب از نوع بدش میبینم که آخر همشون به بیمارستان ختم میشه و همیشه اونی که روی تخت افتاده منـــم × چقدر دلم میخواهد اون موقع گوشیم رو بردارم زنگ بزنم و نمیزنم و دلم میسوزه و سرمو میبرم زیر پتو یا گریه یا انقدر از این پهلو به اون پهلو تا اون پهلو بی صاحب سابیده بشه خوابت ببره
×
بعضی وقت ها حس میکنم سر2راهی گیر افتادی × میخواهی بری نمیتونی انگار تعهد داده باشی و قول داده باشی انگار پات گیره × میخواهی حرف برنی اما چون درد نداری درد دل نمیکنی انقد این سکوت وامونده ات رو کش میدی که آدم بیخیال میشه اما حسابش رو هنوز داره که چقدر قول دادی در مورد بعضی مسائل حرف بزنی و نزدی و پیچوندی × کاش منم مثل تو میشد محرم باشم × یا کلا سیستمت همینه تودار
×
احساس تنهايي دارم سردي . عرياني و تو با فاصله اي نه خيلي دور اما نه نزديک هم × نه کنارم نه من در بغلت نه مثل وقت ِ نازم کشيدن × و من چقدر حس ِ بي پناهي دارم و بغض و گريه آنقدر که ميخواهم خودم را بغل کنم و تنهايي بميرم از اين تنهايي ِ قريب ×بايد لجباز شوم مثل هميشه بداخلاق بيتفاوت × بايد پشت اين همه بد , قايم شوم اگر که نه , آوار ميشوم که اين منم زني آنقدر شکننده که احساساتم بر باد ميدهد مرا ××× اينجايم را ميفهمد حتما بغلش را باور دارم حتي اگر روزي فراموشش شوم. به تهش برسيم × بغلش را ميخواهم از سر درد بغل ِ از سر ِ درد ميخواهم بغل محکم
×
بیش از حد چرندیات بافتم و غرزدم × شرمنده واقعا × دلم چقدر عاشقانه میخواهد که بنویسم که بخوانی و مثل همیشه عبور کنی
کجاي مهرباني تو ام ؟
×
پ.ن:این روزها دل مادرک هم برای دخترکش میسوزد که چرا انقدر ضعیف و کلافه است×و من چقدر دلم تنگه که بی هوا بپرم توی بغلش و گریه کنم و بگم چرا سهم من از این دنیا به این بزرگی فقط رنج و دردشه که تمومی نداره و خوشیش ثانیه ای عمل میکنه و محو میشه
×
تو از تنها چيزی که سر در نمی آوری شعر است
حالا فرض کن يک شاعره عاشقت شده است و
خودت را بزن به بی خيالی
×
در خواب هایم از آسمان دارد انار می بارد
بی چتر بیا
وقتی زیر همه ی قول های مردانه ات زده ای
خنده دار است ولی
من از این همه تو
کمی عشق می خواهم
×
این پست به شدت تلخه نمیدونم چـــــــــــــــرا
منو ببخش خب...تقصیره دله خره

۵ آبان ۱۳۸۹

چرندیات و غرنامـــه


دلمو گذاشته بودم بالاترین نقطه ی خونه که دستی نخوره بهش و بشکنه.. سرگرم روزمرگی هایی خودم بودم که صدای قدماتو شنیدم

فکر کردی حواسم بهت نیست و ترسون ولرزون یه راست رفتی سراغ دلم

زیر چشمی می پاییدمت که مبادا دلم از دستت بیفته ! هیچ نگفتم که بی دغدغه دلمو ببری با خودت !

دستت حسابی می لرزید و من ترسیده بودم! اما خوب هواشو داشتی

بعد که برش داشتی بدون اینکه متوجه من بشی زود رفتی تو اتاقت

بعد من از اتاقم تو خونه ی خودمون اومدم سمت اتاق تو ، تو خونتون ! که انگارفقط قد یه سالن پذیرایی باهم فاصله داشتن

بعد در اتاقتو باز کردمو بدون اینکه چراغو روشن کنم ، دیدم که برق نگاهت از گوشه ی پتو دوییده بیرون و افتاده رو دیوار !

بعد اروم – طوری که حتی دیوارا هم نشنون- گفتم :" فک کردی اولین شبی که دلمو بردی خوابتم می بره ؟!

.

.

.

پ.ن : آمدم که بگویمت : کلی ذوق کردم برای عروسک خر طوسی با اون دم و یال قهوه ایش و تشابهی با من دارد شاید !

.

.

.

آخ یکی بیاید دستش را بگیرد دور قلبم که هی نلرزد ~ که من نترسم که هر لحظه ممکن است بیافتد !

یکی بیاید دستم را چنگ کنم به لباسش که خاطرم جمع شود داریم سقوط نمیکنیم ما ~!

یکی بیاید جای من پشتم را صاف کند و دو طرف لبم را بکشد که بشود لبخند ~ یکی بیاید ابر های این روز ها را بردارد و نور نقاشی کند یک کمی که گرمم بشود

یکی بیاید بغلم کند طولانی و بداند که تنم درد میکند یک عالمه ~ یکی بیاد چراغ اتاق را بگذارد خاموش بماند همانطوری , وقتی یک کنجش کز کرده ام ~ یکی بیاید بغلش را قرضم بدهد یک کمی که گریه کنم تویش ~ :(

دلم میخواهد از آن فنجان های توی ویترین را میخریدم ~ که طرح رویش زن و مردی بودند روبروی هم اما با فاصله ~ خیلی فاصله

که رویش نوشته بود : the end of the world

دلم میخواست چای امروزهایم را توی همین فنجان بخورم که اینجایم همان ~ د ِ اند آو د ِ ورلد ~ است

انگار به انتهایی ِ دنیایی ای رسیده ام که تکرار میشود مدام ~ یک د ِ اند آو د ِ ورلد ــِــ اِندلس . . . . . . . . . . . !

پ.ن : هیچ انسانی آنقدر ارزشش نیست که آدمی به خاطرش رنج ببرد !میبریم اما ! میبرمـــ ! و گاهی چه همه زیاد ! آنقدری که لنگ میکند پای زندگیمان را ~ بودنمان را ! تَنگ میگذارد بر نفس ِ گلویمان حتی ... !

به خاطر آنهایی که دوستشان دارم ~ آنهایی که دوستم دارند ~ آنانی که بعد تر ممکنست دوستشان داشته باشم ~آنانی که هیچ وقت ممکن است دوستشان نداشته باشم ~ حتی آنانی که ای کاش میکنم دوستشان داشتمــــ !

و توی گریزانی از این همه دوست داشتن ها و نداشتن های گاه و بی گاه ~ آنچه همیشگی میماند بر تن این سه حرف لعنتی ِ حتم به بودن است : د × ر × د

پ.ن : من امامقصر ترم انگار~ در این بی گناهی که خیال را × آغازگرش هر که باشد × جای هر دو درد میکشم !

پ.ن : نميداني يا نميفهمي ؟ سکوتت پر حس چنگ ناخن بر روح من است ! خودت را پس ميکشي که در غوغاي گفتن هايم چپاول کني مرا ! انگار مرا به يغما ميبرند ~ انگار مرا تکه تکه ميکنند ~ حس کمد لباسي را دارم که که لباس هايش را زير و رو ميکنند متجاوزانه ! ناخودآگاه زجرم ميدهي , بيرحمانه اما! و آخر اين احساس , خودپوشي ست ~ من در برابر تو ~ و تو در برابر من !

پ.ن : 23 اکتبر 2010 یک روز پاییزی و سرد × قشنگ و همچین رمانتیک × شد خاطره گوشه ذهن بهم ریخته و سیم قاطی کرده من

√ از خواب بیدار می شم × بازوهات زندون تنم شده ! × تکون نمی خورم تا خوابــی خوب نـگات کنم

تنها چیزی که من رو یاد اون روز میندازه عروسکیه که روی تخت پیش متکامه و انگشتری که توی دستمه ( منی که انگشتر زیاد توی دستم نمی مونه × توی خواب هم دستمه) و جفت دیگه اش توی جعبه بیضی سفیدرنگ از جنس صدف × لای گل های صوورتی رنگ محمدی است × انگشتری ( یا حلقه ) که بی منظور و فقط جهت ثبت یک دوستی خریده شده و فقط جهت احترام و پس ندادن هدیه ازم پذیرفته شد وفقط نگه داشته میشه به عنوان یک یادگاری و بـــــــــس

.

.

.

حوصله ندارم ... × ... فعلا همین

۱۹ مهر ۱۳۸۹

غـــرولــــنــــدانـــه



اینبار نه عاشقانه هایم نه روزمرگی هایم فقط غــــــــُرهایم

اندازه تمام این 22سال زندگیم غـــُر دارم هیچ گوشی شنوا نیست که درست بشنوه ، از این گوش میگیره از اون گوش میده بیرون بره به سلامت

.

.

.

•هوا ماشالا پاییزی ، سرد ، ناجوانمردانه 2نفره ... تمام درخت ها برگ هاش ریخته و دیگه نمیشه خودت رو پشتشون قایم کنی ، تازه دلت هم میسوزه براشون ... میگی طفلکی ها یک وقت سرمانخورن ، فــــــــِک کن


•از ساعت 10 میری سرکار تا 18 ... وقتی وسایلت رو جمع میکنی سریع گوشی رو از توی جیب کیف درمیاری و دلت میخواهد همچین یک دونه میس کال افتاده باشه ... بعد که هیچی نبود یادت میفته خودت توی نیم ساعت وقت استراحتی که داشتی زنگ زدی پس میس کال واسه چیته هوم!؟ ... چیه اونطوری نیگاه میکنی دلم میخواهد خب ... همه چیزو باید بگم


•روابط عاشقانه ها رو دیدید که از اول با کلی محبت و عشق و دوستت دارم شروع میشه ... چند ماه که ازش میگذره باید 2طرف رو همچین هــُلش بدی تا یک دوستت دارم از دهنش دربیاد به طرف مقابلش بگه ... پسره فک میکنه اگه همش این جمله رو تکرار کنه و حواسش به دختره باشه ، دختره فک میکنه چه خبره و لوس میشه : دختر هم فکر میکنه اگه به پسر مدام بگه دوستت دارم ، پسر فکر میکنه خوب طرفش رو خـــر کرده :. بلا نسبت بقیه .: با اینکه هر 2طرف همو دوستت دارم اما دیگه کم این جمله رو تکرار میکنن چون همش پیش خودشون میگن چقدر من بگم یکبار هم اون ... انقدر اینو میگن پیش خودشون که هیچ کدوم راضی به گفتن یک دوستت دارم ساده هم نمیشن بلکه دلی که ناراحت شده رو بدست بیارن ... بابا همچین چیزی نیست باهم بسی مهربون باشید چی میشه مگه؟


•همچین وضعیتی گیر کردم مــــــــن ... همچین دلم میخواهد داد بزن بگم دوستت دارم خـــَره ، اما دهنمو که باز میکنم هیچ صدایی ازش در نمیاد

بعضی وقت ها شرایط اون مدلی که دوست داری نیست و نمیتونی راحت حرفت رو بزنی ... چه بدبختی ام من


•آدم ها روی بعضی چیزها خیلی حساس هستن ... وقتی نقطه ضعفت گیرشون بیاد ... عمد دست میذارن روش زجرت میدم لهت میکن داغونت میکنن ... به هیچ جای محترمشون هم برنمیخوره ، طرف روی این مسله حساسه به زخمش نمک نزنن ... دِلامصب چرا توی مخت نمیکنی


•شکاک شدین تا حالا!؟ فکر میکنید چیزی رو که دوسش دارید و مال خودتونه رو یک عده جمع شدن میخواهن ازت بگیرن ... خودت رو به آب و آتیش میزنی و میزنه به سرت که بعضی روابط رو قیچی کنی که صدمه نزنه به زندگیت ... یکی بزنه توی گوش من که این راه اشتباه و باید با بعضی چیزها کنار اومد تا خود به خود خودش درست بشه
•آقا ، خانوم محترم من نازک نارنچی ام ، من حساسم شکننده ، من با تلنگری سرم تا سرحد مرگ درد میگیره انگار توش یکی داره راه میره :. کاش راه میرفت بی پدر دومیدونی گذاشته یا پاتیناژ میره.: هر روز هم بدتر میشه انگار ، آخه کوچه علی چپ من دوومش کمه زود برمیگرده سرخونه اول ... بعضی حرف ها روم خیلی اثر میذاره تا جایی که به شدت توی فکر غرق میشم ، مخصوصا اگه درمورد کسی باشه که بهش حساسم و دوسش داشته باشم


•تا حالا پشت دستت رو داغ کردی که دیگه تا زنده ای جنس مخالف رو حتی نیگاش نکنی چه برسه که عاشقش بشی ... حالا که من به خودم آخرین شانس رو دادم باهام راه بیا!
.
.
.

وقتی می پرسم : دوستم داری
؟سکوت می کنی و من می مانم......که جواب من خاموشی است یاسکوت تو علامت رضاست؟
پ.ن : شعرهاي من پر از نشاني توست پر از واژه هاي مهملي كه حروف ساده ي اسم ت را مي پوشانند ، چشمان من ...شبيه چشم هيچ
ع ا ش ق ي نيست چشمان من خشك است دستان م سرد است
پ.ن: دوست داشتم تا بی نهایت صحبت میکردم اما نمیشه ... نه حوصله اش است نه توانایی اش
پ.ن : دلم بشدت تنگه ، یا دلم به شدت تنگتـــــه :. دستانی کشیده ، آرامش ، آغوش ، دوست داشتنت ، بوســه .: و این دل بی قرار همیشه در انتظارت
و این غــرولــنــدانــه همچنان ادامه خواهد داشت

۱۸ شهریور ۱۳۸۹

عاشقانه های این روزها

انتظار ایستاده ام میدانم سرانجام دارد یک روز
کسی به من لبخند خواهد زد و خواهد گفت من تمام جاده ها، تمام فرودگاه ها، تمام ایستگاه های قطار را به انتظارت ایستاده بودم، چقدر دیر آمدی بانو، چقدر
و من لبخند زنان خواهم گفت بلیط ام را گم کرده ام، عاشقی ست دیگر حواس نمی گذارد
.
.
.
تو آمدی آنقدر بی هوا ریخته شدی در زندگیم که ماندم چطور باید جمع کنم
خودم را با اینهمه تویی که ریخته شده است،تو آمدی به زندگیم تا بدانم هنوز هم میتوانم عاشقانه کسی را دوست داشته باشم بی آنکه بخواهم طبق استانداردها و اصول من باشد ،تو آمدی تا من بدانم میتوانم کسی را دوست داشته باشم بی آنکه بخواهم تغییر کند و همانی که هست را دوست میدارم توآمدی که من بی توقع و بی انتظار،بی چشم داشت دوست داشته باشم و عاشقی کنم برای خودم و من همه اش دنبال یه بهانه ی هستم که این بودن را اتفاقی ندانم هی به خودم میگم چیزی هست، چیزی فراتر از درک و آگاهی من، این حضور، این چنین خواستن کسی عمیق، این چنین عاشقیت، بی دلیل نیست، تو آمدی که من گاهی شک کنم به گذشته های دورم و حتی آینده ام، تو آمدی و حضورت می پیچیده به تمامیت من
.
.
.
تکه تکه های روحم را می چینم کنار هم، بوی تن ات جاری می شود در آنها و گرم می شوند و آروم آروم ذوب می شوند در من، بوی تن ات، بوی تن ام، قاطی می شوند و بهترین شراب دنیا را می سازند. شرابی ناب و مست کننده که مرا می برد تا اوج زنانگی ام
.
.
.
پ.ن : محض خنده، برای دلگرمی، توی گوشم بلند جیغ بزن ... نه! تو دیوانه نیستی دختر! تب و هذیان مختصر داری
پ.ن : تکه های پازل کودکیم را کنار هم می چینم ....دلی کوچک.....پر از رویا....پر از آرزو.....پر از خنده.....شاید....این همان چیزیست که تو در نگاهم می جویی ....و من در روزگارم گم کرده ام
پ.ن : چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید ... كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟ ... دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید !
پ.ن : من این روزها پراز دل تنگی پر از بغض نترکیده ... پر از دوست داشتن ... انکار میشوم مثل قبل اما هیچ غمی نیست تجربه کردم کمتر میشکنم ... شک میکنم به کسایی که توی زندگیمنن ... به وجودشون به دوست داشتنشون به علاقه ها به دوستیشون
این روزها مینا کم تر از همیشه حرف میزنه و لال شده ... یکی بیاد محض کمک بزنه پس کلش بزنه توی سرش بگه : دختره خـــر حرف بزن انقدر نریز توی دلت می میری : آخر یک روز بخدا دق میکنی دختر دیوونه
پ.ن :عاشقانه هایم رو برایت مینویسم : بخون : رد شو : بگذر : به رویت نیار : اما لمس کن کلماتی رو که برایت می نویسم
پ.ن: پاییز در راه است و میدونم با اومدنش دلم هزار برابر میگیره ... مخصوصا با بارون های بی امانش و حس کردن تنهایی و نبودن تو
.
.
.
پشت این همه واژه را که بگردی،تازه به بغضی بزرگ خواهی رسید،که مدتهاست در این گوشه نشسته،تا یک روز بی رحمانه،مجالی پیدا کند برای باریدن بر گونه های منتظر
فعلا همیـــن

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

عاشقانـ ـ ـه هـ ـا


مـ ـن عـ ــاشـــ ـ ـــق مــَ ــ ــ ـ ـ ــــردی شُـ ـــدم کــ ـ ـ ـ ـــه
جهـــان برای چشمـــ ـ ـان ـ او خــ ـلق شد و ساکــ ــــن نــــــماند
من عـــاشــق مــَـ ـــردی شــدم که دسـ ــتانش پـــر ترانـــ ـــه بود
عـ ـ ــاشــق کـ ــه می شوم نگـــ ـ ــ ــران می شود!!!


تو عاشـــق زنی شــدی که از نـ ــگاه _ پــر تـــــ ــردیدش چیزی نمـ ـی فهمی
تو عـــاشــق زنی شدی وقتی در آغـــــوشت می خــ ـوابد شــــاعر می شوی
تو عــــاشـــق زنی شدی که دودلی هاش دیـ ــوونـت می کنه هـــــــمین روزا
تو عـــاشـــق زنی شدی که غـ ـمگین ترین چشمـ ـای _جهــ ـان از آن ـ اوست



.

.

.



پ.ن : مدتهاست که ماه در چشمانت یخ زده ... و من تبعیدی سرزمین یخ زده چشمهانتم مـ ـ ـ ـاه من





من قبل از بودنت عـــــــــاشق ـ چشمــ ـــــ ـــانت بوده ام
و تــــ ــ ــــو قبل از دیدنـــــ ــــــــ ـــم دلـ ــــواپس ـ مــــ ـــــــن
مـــ ـ ــــن قبل از تولد عـ ــاشق خنـ ـ ــ ـــده های تـــ ــــو بودم
و تــــ ـ ــــو قبل از خواندن ـ من دلســپرده ی پرسـه های بارون
و مــن خوابــــزده ی تـوام
و تـــو هـــــم پای مــن ...
و این تموم ـ ماجرا نیست/!!...
بوی ـ توطـــــئه به مشامم می رسه . . .
همه ی عالم دست به یکــــــــی کردند که من و تو عاشـــــق ـ هم باشیم !



پ.ن: ایـستاده ام در مـرز تـیـره - روشــن ِ شـرمی زنـانه تا بازنشناسی ام
هرچـنـد که در مـن تمام ِ تــوست و در تـو تمام ِ آنچه دوست میدارم

پ.ن : آخه انقدر زنجیری کدوم دیونه ای رو دیدی ؟



پ.ن: وقتی نيستی ... مثل سيگاری ناشی ، که آتش گرفتن بلد نيست ... کلافه ام



حاشیه کاغذ : اين چشمهاي نازي كه تو
هر شب مي گفتي مي بوسيشان
تا بخوابند ...
اين شبها عجيب سراغت را مي گيرند رفيق
تو بگو جوابشان را چه بدهم؟



بعضی وقتا دوست دارم وقتی خوابی فقط تماشاتــ کنم بعد تو با چشای بسته یه لبخند بزنی بگی بیدارمـــا بگیر بخوابـــ



دلم از اون شبا می خواد که خودمو الکی به خواب بزنم
بیای بالا سرم که فک کنی خوابم نیگــام کنی و من از سنگینی نگــ ات پُر شم
بعد بیای جلو
آروم آروم

بخوای نزدیکــ شی
یه نفس بینمون فاصله باشه
بگم هوی کجــا
بیدارمــــا :دی

:))



بیا از جدی بودن سطرهایمان ؛ به پاورقی برویم
با یک ستاره (*)
آنجـــا به من بگو

آغوشت چقدر جا دارد؟



دلـ نوشت : تو هنوز رویای بارونی پروانه ی زخمی چشمــای منی

درد نوشتــ : بعضی وقت ها باعث سر دردی میدونستی؟
حس بی تفاوتی داری شاید
تقریبا همه چیز خوبه...این روزها بیشتر خوشحالم سعی میکنم آروم باشم و بیشتر آهنگ شاد گوش کنم
فک کن اهنگ ایول به ولت از تتلو و طعمه رو میزارم با صدای بلند .. حالا بیا وسط قرش بده:دی
میدونم خل شدم نمیخواهد به روم بیاری رفیق
اما همچنان حساس و پراسترس با چاشنی معد و سردرد

لعنت عالم به این کارهای اداری که این چند روز کشت مارو ... اما تجربه خوبی بود آدم میفهمه زندگی الکی و راحت نیست

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

دیگه اتفاق نه، معجزه میخوام



از اون روزاست که همه‌چیز این دنیا بی‌اهمیته!

فقط دلم میخواد یه خونه‌ ی کوچیکِ خلوت داشتم؛بی‌خیال همه‌ ی آدم‌های هر روزه‌ی اطرافم میشدم؛زنگ میزدم یه دوست رو دعوت میکردم؛بعد پا میشدم یه دستی به سروروی خونه میکشیدم

دوش میگرفتم

چایی دم میکردم

با موهای نمدار تکیه میدادم به لبه‌ی پنجره و انتظار میکشیدم

میرسید

یه کم دیر

مینشستیم روبروی هم چایی میخوردیم

کل‌کل میکردیم

سکوت میکردیم

موسیقی گوش میدادیم

و من دلتنگ میشدم

سرم رو مینداختم پایین و با اولین چیزی که روی میز دم ِ دستم بود بازی میکردم

صدام میکرد؛میپرسید “خوبی؟” و همیشه این سوال رو با زمزمه میپرسید

و من فقط سر تکون میدادم


پ.ن: این روزها دوست داشته میشوم و حس نالایقی میکنم برای محبت بیش از اندازه ... همچنان بهانه گیر،حساس،زودرنج،عصبی

درگیر حسی ناشناخته،درگیر 2راهی که معلوم نیست کدوم راه به کجا یا ناکجاآباد ختم میشه

پ.ن: من و گیتار و آکورد و نت ها و آرامشی که از صدای نواخته شدن سیم ها میگیرم تنها مونس تنهایی و رهایی از فکرهای جور واجوره

پ.ن:تقریبا 5ماه بیکار...برای دی ماه ثبت نام کرده ام و تا اون موقع میخواهم کار کنم و گیتارم رو تکمیل کنم و یاد بگیرم

پ.ن: یک چیزی که شاید کمی اذیتم میکنه تکرار روزهای قدیم با اندکی تغییر است...تکرار روزهایی که برای زمان خودش فقط جالب بود نه تکرارش برای این روزها...مثل تلفنی که تا صبح روشن می مونه تا تو راحت بخوابی

عیبی که پیدا کردم جدیدن : زبان گفتاریم رو از دست دادم یعنی نمیتونم با شخص مقابلم حرفمُ راحت بزنم و دست به دامن نوشتن مسج شده ام

همش درحال اشتباه و گیر بی خودی ودر آخر نادم و پشیمان در حال عذرخواهی

پ.ن: دست‌های تو پر از آغوش،من اینجا از خدا آغوش التماس میکنم

پ.ن: همه‌ی زندگیمان پر شده از آدم‌ها و اتفاقات هضم ‌نشدنی که از قضا همه هم تف سربالا میباشند


مــ ـیــ ـنــ ــای ایــ ــن روزهــ ــا شــ ده مــ ــثــ ــل بــ ــارون بــ ــی مــ ــوقــ ــع تــ ــابــ ــســ ــتــ ــون

.

.

.


گاهی وقت‌ها آدم جوجه میشود و دلش میخواهد برود زیر پر و بال یه موجودحامی ِ قوی؛میشود لطفا یک موجود حامی ِ قوی باشی تا من یه کم جوجه شوم؟

.

.

.


گاهی اوقات خیلی طفلکی میشم؛انقدر طفلک که باید بغلم کنی فشارم بدی

بگی دختره‌‌ی دیوونه

۴ مرداد ۱۳۸۹

مــن ِ این روزهــا



دنياي كوچكي داشتم كه در چشمان تو جا مي‌شد


يك تخت و لحاف كهنه و بوي ناي ماه


عرق تو بر دستان من
دنياي كوچكي داشتم كه تو گاه ‌گاه از آن عبور مي‌كردي


در كافه‌ي نيمه ‌راهي با يك فنجان چاي دم نكشيده


و مرا در طعم مكرر شير و شكرحل مي‌كردي
دنياي كوچكي داشتم يك فصل ضربدر شان ه‌هاي تو


و خيابان يك طرفه‌اي كه روي نازنك ‌ترين شاخه چنارش


گربه وحشي كسالت آفتاب را خميازه مي‌كشيد
دنياي كوچكي داشتم وقتي با چمداني از چناراز اندوه تنم گذشتي




.


.


.


من اکثر پست های که مینویسم طولانیه ... حوصله نداری نخون دوست عزیز مجبور که نیستی:دی ... من برای دل خودم مینویسم نه برای کامنت های که میگیرم


.


.


.




این روزها دچار یک حسم که نمیدونم چیه ... فقط میدونم در اوج خوشحالی تــَه دلم رو خالی میکنه و اشک رو میشونه توی چشام ... چشم های که میگن ازش شیطونی میباره اما این روزها برق خنده هاش هم بغض داره ... این روزها نوشتم نمیاد ... توی سرم پره از حرف و حس های جور واجور اما سر درده امانشون نمیده


این چند وقته که یکم گیتار یاد گرفتم وقتی میگیرم توی دستم و شروع به تمرین میکنم آروم میشم حتی وقتی نـُت هاشو خراب و غلط میزنم با همه این اشتباه زدن عاشق صدای سیم هاشم که یک جور حس آرامش به آدم میده


.


.


.


پ.ن: این روزها بیش از حد لوس،بداخلاق،بهانه گیر،خسته و کلافه ام واقعا نمیدونم چه مرگمه ... یکی یک لطفی کنه بیاد بزنه توی سر من بلکه مخم یک تکونی به خودش داد


پ.ن: انگشت های کشیده رو خدا نصیب همه نمیکنه ... انگشت هایی که فقط برای نوازش و آرامش باشه ... انگشت هایی که توی


دستت قرار مگیرن دست یخ زده ات جون میگیره


پ.ن: آخر هفته ای که خوش گذشت شاید تکرار بشه شاید نه...اما عالــــی بود ... احتیاج داشتم به شوخی و خنده های از ته دل حتی برای لحظه ای ... به هوای 2نفره بودن،به پیک های وُدکا به سلامتی خودم و خودش و آرزوی های قشنگ شاید رویایی،به دوست داشتن و آرامش حتی گریه نه از سر ناراحتی شاید دیوانگی...نوشته هام گنگ و مبهم شده میدونم ...شما ببخشید...عادت کردم ذهنیاتم رو بنویسم هرکسی مشکل داره میتونه نخونه ... میناست و دنیای صورتی و پر از حادثه اش

۱۶ تیر ۱۳۸۹

دخترک هفت فصل و روزهای صورتی

زنگ میزند دل دخترک آروم میگیره زنگ نمیزند و تاخییر میکند دل دخترک شور میزنه و دلتنگ میشه
دخترک گریه میکند ، کاری میکنه بخنده دخترک میخندد و آرومه ، شادیش رو تکمیل میکند
دخترک دلتنگ میشه و بی قرار ، آرومش میکند
غرق خاطرات میشه نجاتش میده ،با گوش کردنش
شبها صبر میکند دخترک بخوابه بعد خودش میخوابه
.
.
.
دخترک نصفه شب با یک اس ام اس بیدارش میکنه و تا خود صبح نگهش میداره تا آروم بگیره و خوابش ببره
و فراموش کنه هرچی دلتنگی و غصه ای رو که داشته
اولین کسی که دخترک صبح رو با صداش آغاز میکند و آخرین نفری که شب رو باهاش تموم میکند
وقت و بی وقت ... توی راه ، توی دانشگاه ، سر پروژه ، سر ناهار توی مهمونی
مزاحمش میشه دخترک و حرف میزنه و درد دل میکنه ، گوش میده و با آرامش جواب میده و دخترک خوشحال میشه از داشتنش
همه این ها نعمت داشتن یک برادر خوبه که میتونی همیشه بهش تکیه کنی و مثل کوه پشتته و بدونی همیشه و همه جا مراقبته ، کمکت میکنه ، توی همه شرایط میتونی بهش اعتماد کنی و برات هیچی کم نمیذاره
و
این چه حسه قشنگیه که
میدونی یکی دلش برات تنگ میشه و و دلت براش تنگ میشه
بی توقع دوستت داره و دوسش داری
.
.
.
پ.ن : روزهای صورتی و رنگی همرا با شادی و بعضی وقت ها دلتنگی و چاشنی گریه
پ.ن : قبول کردی که پیش من بمونی ♦ مث ماه که به ستاره قانع بود
پ.ن : دل نبند و از روش 1000بار بنویس و مینویسم که من پریشانم هنوز از دوستت دارم هایی که گولم زد
پ.ن : تاوان عشقی رو هنوز پس میدم که در ته مغزم هنوز یک گوشه ای برای خودش داره و امیدوارم برای همیشه محو بشه
پ.ن : كفاره اين عشق مرده چقدر مي‌شود؟ تا همه را يك جا بپردازم و از شر خرماهاي شب جمعه‌ آسوده شوم!؟(برای ناشناس)
پ.ن : گاهی دلم می‌خواهد آنقدر کودک شوم/ بادکنکم را به لب‌های خدا بچسبانم/ گاهی دلم می‌خواهد آن‌ قدر بزرگ باشم/ عقده‌هایم را به گوش خدا بدوزم
...
دخترك ِ هفت فصل
اين همه ماجرا و قصه‌هاي خيالي
با شاهزاده‌هاي خيالي
كه حتا يك پرايد هم ندارند را !!
رها كن و بـدان
هيچ كلاغي آخر اين همه قصه
تو را به خانه‌ي واقعي‌اش نمي‌برد...!!

۴ تیر ۱۳۸۹

برادر مـــــــــن

لطفا یه نفر داداش من بشود،حداقل یک امشب را! منو بــبَرد بیرون! ساسی مانکن paly کند! از روی سرعت ‌گیرها با سرعت رد شود،طوری که تِلِنگِ ماشین در برود! با من کل ‌کل کند،حتی به من بگوید زشت!
هوس آیس‌ پک خوردن با خواهرش را بکند،عکس جک‌ وجانورهای روی در و دیوار آیس ‌پکی را نشان بدهد بگوید تو اونی! ته‌ش را هم هورت بکشد؛بعد یهویی دلَش بگیرد،بُغ کند،یک سیگار آتیش کند،قول بگیرد به بابا نگویم،وقتی یک پکش را میخواهم، اخم کند،بعد به جای حق‌السکوت، یک پک بدهد!…خلاصه یک داداشی میخواهم که یه امشب، خواهر-برادری رو پا بدهد!

درست 26خرداد ماه 1389 بود كه اين نوشته رو براي استاتوس فيس بوكم نوشتم و همون شب صاحب برادری شدم که همیشه آرزوش رو داشتم یک برادر بزرگ تر که همیشه از داشتنش بی نصیب بودم ، من همیشه عاشق این بودم که یک برادر بزرگ داشته باشم و این همیشه برای بقیه دوستام غیر قابل باور بود چون اون ها هیچ وقت از داشتن برادر خوشحال نبودن چون به راهنمایی و دلسوزی برادرهاشون میگفتن : دخالت و فضولی ، اما من همیشه دوست داشتن برادری داشته باشم که باهاش بیرون برم و بزارم کمکم کنه راهنمایم کنه و دستم روی توی شرایط سخت بگیره و احتیاج نباشه به سمت فرد غریبه کشیده بشم... برادری مهربون ، دوست داشتنی ، با محبت ، پایه برای تمام کارها ، سرحال و شاد ، کسی که راحت باهاش میتونی درد دل کنی و اون با تمام وجود گوش کنه ، خواهرشو لوس میکنه ، باهاش کل کل میکنه ، دعواش میکنه اما حواسش بهش هست ، سر به سرش میذاره و دلش میخواهد آجیش همیشه بهترین باشه و این یک دلگرمیه برای آجیش چون میدونه داداشیش دوسش داره و همیشه پشتشه

خوشحالم از اینکه ایندفعه گوش های خدا شنوا بود و بین این همه آروزی رنگ وارنگی که داشتم این آرزوی منو برآورده کرد

من همچین برادر گلی رو پیدا کردم ... دوستی رو که چند وقت بود می شناختمش و فکر نمیکرد انقده برادر خوبی میتونه برام باشه
عاشق تک تک محبت هاش و مهربونی هاش و همه دیونه بازی هایی هستم که شب های توی فیس بوک انجام میدیم و کلی می خندیم
عاشق آدم هایی هستم که توی زندگیشون امید دارن و برنامه ریزی و این باعث میشه تو هم امید و اعتماد به نفست تقویت بشه ... کسی که برای پیشرفتت بهت کمک میکنه و هولت میده جلو تا بتونی تصمیم جدی بگیری و به انجامش برسونی و از اینکه میتونه راحت خوشحالت کنه خوشحال میشی ... کسی که بیشتر از خودت به فکرت هست ... چقدر خوبه صدای آدم های مهربون و دوست داشتنی مثل کارها و رفتارشون دلنیشن و آروم و دوست داشتنیه

کلی این روزها خوبم ... تک تک روزهام رنگ به خودش گرفته اونم از نوع صورتیش ... تابستون امسال رنگی تر شد با وجود خان داداش گلم

پ.ن : این روزها تمرین میکنم زندگی کردن ، لذت بردن از همه چیزهای خوب ، دوست داشتن از نوع ساده و خط میزنم دلبستگی رو با اینکه میدونم بی نهایت سخته ... سعی میکنم دل نبندم و عاشق نشم ... فقط دوست داشته باشم اونم به اندازه و ساده (البته فعلا)
پ.ن : به آرزوها رنگ میزنم برای واقعی شدنشون ... گیتار ، مسافرت ، لپ تاپ ، گواهینامه ، کار و ...
پ.ن : کاش یک دانه‌ ی شعرم ♣ لوبیای سحرآمیز بود
پ.ن : تا وقتی نیست پی ِ خودش میگردیم،وقتی به دست آوردیم پی ِ عیب‌ هاش،وقتی از دست دادیم پی ِ خاطــره‌هاش (قابل توجه یک دوست)
پ.ن : داداش عباس گلـــــــــم میدونی خیلی خیلی دوستت دارم و خوشحالم برای وجود تو مهربون توی تک تک لحظه هام
تو بهترین اتفاق قشنگ این روزهام بودی که در بهترین زمان اتفاق افتادی ... به خاطر همه چیز ازت ممنونم
پ.ن : روز پدر هم به همه پدرهای مهربون و فداکار و همگی مردها و برادرها مبارک

۲۸ خرداد ۱۳۸۹

آرامش بعد از زیرو رو کردن خاطرات


امروز 28خرداد 1389 بعد از تقریبا 3ماه گذرم به جایی افتاد که پرخاطره بود و عذاب آور ... خلاصه کلی خاطره ها رو زیرو رو کردیم .. تقریبا 5 یا 6 ماه پیش بود پشت میزی نشسته بودیم که امروز من تنها پشتش نشسته بودم با یک صندلی خالی

یادش بخیر اون روزها خنده بود و شوخی و سر به سر گذاشتن ... امروز فقط سکوت کردم همراه با چاشنی بغض

چشمم بعضی موقع ها به در بود و میترسیدم هر لحظه تو وارد بشی اما نه تنها... و دیدن اون لحظه زجرآور بود اگه پیش می اومد

یاد قول هایی افتادم که دی ماه 1388 بهم پشت همین میز دادی .. یک هفته زودتر از تولدم بود و قول دادی امسال یک جشن 2تایی بگیریم ... چه قول های که بهش عمل نشد و به دست باد سپره شد و فراموش و من برای همیشه یادم تورا فراموش


پ.ن : صندلی خالی رو به روی دخترک ◘ دخترک خیره به چشم های در خیالش

پ.ن : او به من میخندد ◘ اگر مرا پشت این میز با صندلی خالی خاطره ها ببیند

پ.ن : کاش بودی و سیگاری آتیش میکردی و پُکی میزدیم برای امتحان

پ.ن : همه این 3تا جمله و چندتای دیگه (که ننوشتمشون) امروز پشت اون میز و صندلی خالی رو به رو به ذهنم رسید .. ثبت شد برای یاد آوری گذشته و پاک کردن خاطرات


پ.ن: چند وقتیه زده به سرم سیگار رو تجربه کنم که این نیکوتین چی داره که همه پناه میبرن بهش با این وجود که یک قطره زهر نیکوتین برای کشتن یک اسب کافیست ... اما یاد برنامه ام برای تابستون می افتم منصرف میشوم ... ورزش و یاد گرفتن گیتار

.

.

.


صدای معجزه آسای گیتار توی تک تک سلول هام ریشه میکنه و منو از اون حال میکشه بیرون

صدایی که مثل آرام بخش عمل میکنه و تو رو بیشتر از همیشه جذب میکنه

انگشت های کشیده اش را روی سیم نازک گیتار میکشد و با مهربونی کامل و احساس خاص همیشگیش بهترین آهنگ ها رو مینوازه ... آهنگ هایی که تورو به آرامش و سبکی میرسونه و تو چقدر بیشتر از قبل عاشق یاد گرفتن گیتار میشوی تا بتونی خودت بنوازی و به آرامش برسی



یک خواهش خیلی بزرگ لطفا ناشناس نظر ندید ممنون میشوم

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

صدای آهنگ گیتار و خیال تو

روبه رویم نشسته
نگاهی به گوشه تخت می اندازد
گیتار را برمیداره
.
.
.
انگشتان کشیده اش را
روی سیم های گیتار میکشد
نگاهم به حرکت انگشتانش روی سیم نازک گیتاره
و نگاهی به صورت مهربون و آرومش که با ذوق و احساس گیتار میزند
صدای بی نظیر گیتار بلند میشه و من با تمامی وجود گوش فرا میدم به این صدای دل انگیز
و می نوازد
پشت این دیوار سنگی 2تا پنجره اسیرن...
.
سلطان قلبم تو هستی تو هستی...
.
توی آینه خودت نگاه کن ببین توی جونی غصه اومد سراغت...
.
نشکن دلمو بخدا آهم میگیره دامنت رو عاقبت یک روز...
و هرچه قدر سعی میکنم اشک های توی چشمم رو نگه دارم و نریزه نمیشه ... منو میبره به روزهای گذشته و پرخاطره
توی حال خودتی که که میشنوی سیم های گیتار اهنگی شاد رو میزنه و خنده مهو شده ات رنگ میگیره و روی لبت میشینه و اشک های جمع شده توی چشمت دیگر جرات سرازیر شدن روی گونه ات رو به خودشون نمیدن و پایین نمیریزن و این از ماهر بودن نوازنده است که حال تورو میفهمه و درک میکنه و انرژی مثبت بهت میده و گذراندن وقتت پیش کسی که شبیه خودت هست و روحیات تورو میدونه و احساسش با تو یکی است و میتنونی درکش کنی در صورتی که قبل از تو اون راحت درکت کرده لذت بخشه
پ.ن : نگاهم خیره شده روی سیم گیتار، و حواسم پی دستهایش هست، گاهی جایی نگاه و حواسم را عوض می کنم
پ.ن: صدایت تنها موسیقی است برای رقص گیسوانم
پ.ن : چقدر دلم میخواهد همین جمله ساده و عمیق را زمزمه کنم برایت “دوستت دارم” بی آنکه به دنبال دلیلش باشم

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

من گم شده ام

من گم شده ام . جایی همین حوالی . دم دمای شفافیت کودکی . نزدیکی های سالهای نوجوانی . نزدیکی های عشق . دور و بر شعر فروغ کمی دورتر از عاشقانه ی آرام
من گم شده ام . در بطن روزها و در لحظه های سبکی که می گذرند . در شبها . در مهتاب ها . در چراغ ها . در فلورسنت ها
من گم شده ام . در تناوب هفته ها . در صدای جیغ خورشید هر روز صبح که در می آید
شاید یک روز بگردم در گذشته ، در دیروز ، در هنوز . بگردم و تکه های جا مانده ام را پیدا کنم . سراغشان را بگیرم حداقل . شاید بروم پای پیاده تا سالهای نوجوانی . تا روزهای کودکی . آنقدر بروم تا پایم تاول بزند ، همه ی وجودم گر بگیرد از داغی هوا و همه ی چشمم گوش بشود ، همه ی گوشم چشم و بگردم لابلای شن تفدیده ی لحظه ها خودم را پیدا کنم

و من دچار یک حس بد شده ام ... حسی که بیشتر شبیه پوچی است .... حسی که تا مغز استخون آدم رو میترکونه و داغون میکنه
قول داده بودم ننویسم از این روزهای تلخ از این لحظه ها ... قول داده بودم شادی هامو فقط ثبت کنم ... دلم میخواست سفرنامه نروژ رو مینوشتم که بی نهایت عالی بود و خوش گذشت و بعد از مدت ها یک عروسی رفتم که کلی انرژی مثبت گرفتم و برای چند روز واقعا شاد بودم و به هیچ چیزی فکر نمیکردم ... اما چه کنم که این دل لامصب وقتی میگیره هیچی حالیش نمیشه
وقتی یاد چیزهای میکنه که خروارها خاک روش رو گرفته و یادآوریش فقط آتیشت میزنه دلت منفجر میشه نمیدونی باید چیکار کنی
چطوری خودت رو سرگم کنی که بهش فکر نکنی ...اما نمیشه انقدر توی سرت رژه میره که دیونه ات میکنه ... میری زیر دوش آب رو باز میکنی و فقط فکر میکنی ... به روزهایی که چه زود گذشت و فکر نمیکردی چقدر راحت همه چیز به فراموشی سپرده میشه
فکر نمیکردی چقدر زود کسی که دوسش داشتی و فکر میکردی اونم همه حسش صادقانه است و دوست داره چقدر راحت بعد از 1سال زل میزنه توی چشمات و میگه تموم و تو میشکنی و اون راحت میذاره میره ... چقدر این روزها زود گذشت و من فکر نمیکردم اون با این همه بی معرفتیش وقتی رفت من روزی دلم برای روزهایی که فقط با اون احساس آرامش میکردم دلم تنگ بشه ... آرامشی که توی این چندماه از دست دادمش و هیچ کسی نتونسه این آرامش رو برام درست کنه و حس گم شدن بهم دست داده

به همه این روزها فکر میکنی و زیر دوش گریه میکنی ... یکدفعه همه این تلخی ها رو بالا میاری و از خودت و فکرهات متنفر میشی
متنفر میشی چرا بعد از چند وقت توی خوابت میاد مثل قبل سرحال و شادو کلی آرامش و تو یکدفعه از خواب میپری و خیس عرق میشی و تا صبح دیگه خوابت نمیبره ... متنفر میشی از خودت وقتی پیش دوستت هستی یکدفعه به فکرش می افتی و میزنی زیر گریه ... متنفر میشی از اون 3تا دونه خط که به خاطر یک بی لیاقت جاش روی دستت هست اما توی همون لحظه یک خنده کمرنگ روی لبت میشینه و میگه خوب شد این 3تا خط هست روی دستت که جلوی چشمت باشه و یاداوری حماقتت که داشتی الکی برای کسی میمردی که به هیچ جاش بر نمیخورد گه دیگه نبودی و برات تجربه شد ... متنفرم از خودم از روزهام از این لحظه ها که مسیر زندگیم افتاده توی جاده ای که ناشناسه و بهش هیچ حسی ندارم و دارم روانی میشوم

خدا چی میشد به جای این همه امتحان کردن من و له کردنم یکم قدرت اعتماد به نفس بهم میدادی؟ چی میشد به جای این همه ضربه یکم آرامش بهم بدی تا بتونم راحت تصمیم بگیرم و راحت تر زندگی کنم ؟ چرا منو انقدر حساس و شکننده آفریدی که با تلنگری داغون میشه؟چرا انقدر بهم صبر دادی که دیگه برسم به مرزلبریز شدن؟چرا به جای عروسک کردن من دست نامهربون ها اونی که همیشگی رو سر راهم قرار نمیدی؟ چرا همه سوال های توی سرم بی جوابه؟چرا راحتم نمیکنی از این همه سر درگمی؟چرا نصیبم بی تفاوتی شده و دیگه نمیتونم اعتماد کنم؟ ... به جون همه اون هایی که آفریدیشون رسیدم ته خط کم آوردم ... به نظرت بسم نیست دیگه؟

چقدر به خودم لعنت بفرسم؟ ... فقط یکی برام مونده بود که میتونستم پیشش درد دل کنم میدونی که کی رو میگم؟ هم بازی بچه گی هام شادی ... اونم داری ازم میگیریش ... چرا کاری کردی که باهام قهر کنه؟ اینم امتحان بود؟مگه من موش آزمایشگاهیتم که همه آزمون ها رو روی من انجام میدی؟به جون خودم و خودت دیگه توانی نمونده برام که توی امتحان هات قبول بشم

دلم پره و کلی حرف دارم ... اما خسته ام چون تو خیلی وقته به حرف هام گوش نمیدی و راهنمایم نمیکنی و کمکم هم نمیکنی به نظرت من گناه ندارم؟میشه از اون آسمونتون یک لحظه بیای پایین تا ببینی این ادم هایی رو که آفریدی به چه مشکل هایی گرفتار شدن؟

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

برای همیشه یادم تورو فراموش

کنجکاوي آن کوچه اين روزها عود کرده است
از نبودنمان
همان کوچه را مي‌گويم، يادت که هست؟؟
حرف و حديث‌ها که پايان ندارد...
خجالت مي‌کشم قصه ‌يمان را به او (کوچه) بگويم
مطمئنم سکته مي‌کند ... رفيق
تو ماه‌هاست که رفته‌اي
رفته‌اي اما چگونه باور کنم؟
وقتي هنوز ديالوگ ِ حرف‌هايمان در سلول‌هاي خاکستري مغزم save مانده؟
مي‌خواهم همه را shift delete کنم!!

اين روزها تنهايي‌هايت را لو مي‌دهي
نمي‌گويي اما لو مي‌دهي بدجور...(ديگر چه فايده؟)
ادامه نده، مي‌دانم
فعل برگشتن ديگر براي تو مفهومي ندارد ... براي من هم .. .نه ... ديگر نه ...

پ . ن : کوچه... عشقمان روي دستت مانده ، نمي‌داني چکار کني! يه جاي اين کـار ايــراد داشت!!!

مي‌دونم اين روزا نوشته‌ هام خيلي مبهمه، شايد حوصله ‌ي بعضي ‌هاتون سر بره ، قول مي‌دم از اين به بعد شادتر و واضح‌تر بنويسم

پ .ن : باور کن خوشحالم که نیستی ... خوشحالم که خیلی زود چهره واقعیت رو شناختم ... خوشحالم زود فهمیدم که چقدر دل خانواده ام رو بخاطر تو لعنتی شکستم ... خوشحالم که بخشیده شدم ... خوشحالم که بیشتر از این عروسک دست تو نشدم

پ . ن : کاش اون موقع که همه داشتن خودشون رو میکشتن تا به من خــــــــر بفهمونن که تو انتخاب اشتباه من هستی گوش میدادن ... اون روزهایی که همه همه عیب های تو رو گفتن اما من عشق و آرامشت کورم کرده بود و نمیدیدم
الان هم دیر نیست ... تازه فهمیدم دور و برم چه خبره ... من زندگی ام رو از سر میگیرم قوی تر از گذشته بهتر از روزهایی که با تو بودم ... من از الان به بعد موفق تر از گذشته میشوم و اونی که میشکنه من نیستم عزیزم خود تو هستی ... تو که لیاقت مهربونی و اعتماد منو نداشتی ... دیگه تو برای من هیچ چیزی نیستی هیچ چیزی ... لایق یک سلام هم نیستی ... دلم پره ازت ... چقدر راحت بهت اعتماد کردم و تو چقدر قدر نشناس بودی و چطور باهام رفتار کردی ... با این کارهات هیچ وقت آدم خوبه نمیشی ... سعی نکن منو لــــِه کنی تا فرشته تو بشی ... عزیزم تو همیشه اون آدم بـــَد قصه باقی خواهی موند ... وقتی چند وقت دیگه تنها شدی و من هم نبودم تا دوباره خــــرش کنی بهت ثابت میشه که هیچ چیزی نیستی

پ . ن : از دفعه بعد پست های جدید با عنوان های شاد ... این ماجرا تا همین پست ادامه داشت و دیگه در موردش نوشته نخواهد شد ... همینجا برای همیشه این قصه بسته میشه و میره جزو خاطراتی که ازش درس بزرگی گرفتم

۲۴ فروردین ۱۳۸۹

چرندیات همراه با چاشنی درد دل

دقت کرده اید این روزها چقدر تند تند میگذره ... باور نکردنیست ... چه زود 2هفته شد
بگذریم...
از جمعه کلی کار داشتم و کلی مشغول ... از این اداره پاس داده میشدم به اداره بعدی
اداره بیمه کپی شناسنامه میخواست ... یکی نبود بگه پدرت خوب مادرت خوب شناسنامه ایرانه طول میکشه ترجمه بشه کپی بشه بیاد دست شما ... گوش بدهکار نبود که... بعدش رفتیم بانک به مدیر محترم گفتیم با اجازتون اومدم حساب بانکی باز کنم ... فرستادم طبقه دوم پیش همکاران محترم ... رفتیم طبقه دوم دیدیم ماشالا همه همکاران مشغول به کار و سر شلوغ ... یک دونه آقای محترم از دور دست دستی تکون داد که دیدیم بله سر ایشون خلوته کسی نیست ... رفتیم سمتش پاشد سلام کرد و منم گفت که برای چی اومدم با اینکه خیلی جنتل من بود اما قرار دوشنبه گذاشت مدارک همراهم بودا اما انگاری آزار داشت ... دوشنبه پاشدیم ساعت 4 رفتیم دیدیم آقا سرشون شلوغه گقت 5دقیقه صبر کن تمومه خلاصه از اونجایی که ما صبرمون زیاد صبر کردم ... چشمتون روز بد نبینه رفتم پیشش پاسم رو گرفته کل فک و فامیل رو از کامپیوتر محترموشن کشید بیرون یک دونه کپی کرد و با یک پوشه پر از فرم برگشت ... هر صفحه رو درست توضیح میداد و یک مثال میزد و میگفت سوالی نیست منم میگفتم نه میگفت خب حالا اینجا رو امضا کنید تا دلتون بخواهد امضا گرقت و آخرش گفت 2روزه کارت بانکی رو براتون میفرستیم ... بعد از همه اینها آقا یادشون افتاد بپرسن رشته من چیه کجا درس میخونم و ... یکی نبود بگه شما کارمند بانک هستی یا کارمند آمار!؟ این از این
از دوشنبه مشغول به کار در شرکت نقشه کشی شدم که مدیر یک خانوم ایرانی هست ... البته دوره من 1ماه است بعدش کلاسام شروع میشه و امتحانات آخر ترم ... کلی خوبه و مشغول نقشه کشیدن برای خانه های بیچاره هستیم ... رشته خوبیه اما خیلی سخته ... گردن نمیزاره واسه آدم ... خودشون با کامپیوتر کار میکنن من باید با دست بکشم ... ای خدا
...
تصمیمات زیادی واسه زندگیم گرفتم که باید به همشون عمل کنم و موفق بشم و یک انتقام درست حسابی از خیلی ها بگیرم
دیگه به مسائلی که اهمیت نداره و فقط باعث اذیتم میشه فکر نمیکنم ... توی بدترین حالم حتی وقتی گریه ام گرفته دیگه آهنگ غمگین گوش نمیکنم که بیشتر داغونم کنه بجاش آهنگ شاد گوش میدم مثل تهران رو ال ای کن ساسی مانکن پل ای کن ... فک کن من این آهنگ ها رو گوش بدم :دی
اما یک چیزی بدجوری افتاده به جونم اون هم نفرت و انتقامه ... به شدت از آدمک های دور و برم متنفرم ...از همه اون هایی که برام راه انتخاب میکنن و مرز تعیین میکنن
عزیزکم اگر هنوز اینجا رو میخونی میخواستم بگم : به شدت متنفرم از این همه آدمک های دورت که تورو محاصره کردن و برای من تعیین تکلیف میکنن و تو هیچی نمیگی ؟ میخواهم بهت بگم یک روز از تک تک تون انتقام این روزهامو که داغونم کردید و اشکم رو درآوردید میگیرم! ... میخواهم بگم هیچ وقت ازشون نمیگذرم ... اون ها میخواستن ما باهم نباشیم حالا نیستیم پس چرا برای من مرز تعیین میکنن و دور تو نرده میکشن که هیچ راهی نتونه به تو ختم بشه؟! ... ماکه باهم نیستیم پس چرا این آدمک ها دارن با زندگیمون بازی میکنن؟! ... دلم میخواست توی روشون وایسم و بگم : من هرجا دوست دارم میرم هر خیابونی هر مغازه ای و به هیچ کسی مربوط نیست! ... توی کشور آزاد زندگی میکنیم و هنوز عده ای برای ما حد و مرز و تعیین و تکلیف میکنن
هیچ کدومشون رو دوست ندارم و امیدوارم به همین زودی نتیجه کاراشون رو ببینن و یک روزی پشیمون بشن و میدونم پشیمون میشن اما وقتی که خیلی دیره ... حتی تو هم پشیمون میشی
دلم برای دوست داشتنم و مهربونی ام میسوزه که تو به حرف مردم فروختیش ...دیگه درد دل بسه ... بهترین ها رو برات آرزو دارم
با این همه حد و مرزی که برام تعیین کردن فکر نکنم دیگه بشه دیدت ... اگه ندیدمت دیدار به قیامت ... اما فکر کنم اونجا هم یکی هست که باز حدی رو بگذاره ... پس مراقب خودت باش و به فکر زندگیت باش با این همه آدمک در کنارت

۱۷ فروردین ۱۳۸۹

هفت گرد جدایی ... یک هفته گذشت

آرام بودم ساکت بودم شاد بودم تنها بودم ... تو امدی شاد بودی شلوغ بودی وسوسه بودی
تنها بودی کنارم ماندی جذاب شدی غمگین شدی ... مرا خواندی عاشق شدی مهربان شدی
دلسوز و پر هیجان و آرام در دلم جا گرفتی ... غمگین شدم حساس و مهربان جرقه شدم عاشق شدم
تنها شدم غمگین و افسرده بهت زده و گیج و با تمام وجود فریادت کردم

اما باز تو رفتی

محزون شدم دلگیر افسرده و عصبی تو را خواندم
اما تو رفته بودی فریادت کردم
نبودی

گریه کردم …..هیچ ….. متنفر شدم از تمام احساسی که تو را میخواند منزجر
و تو همچنان نبودی

افسرده شدم تنها شدم غایب شدی انتقام شدم



بگذار شیپور ها بدمند و هر چه دل تنگشان می خواهد فریاد زنند بگذار به همه بگویند بگذار همه بفهمند
این روزها دلم جریحه دار است از آنها که روی در رویم ایستادند

چشم به چشمانم دوختند و دروغ را فریاد زدند حتی برای تبرعه ی خود مرا به بازی گرفتند ... چه زشت بازی هولناکی
بدتر از آنها کسانی که با بی توجهی دلم را آزردند آنها که دوستشان داشتم و قلبم را تکه تکه کردند و به آنها بخشیدم ولی رفتند و تکه های دلم را باز پس ندادند
منتظرشان بودم ولی دیگر نخواهم بود ...از پشت خنجرم زدند و بی صدا رفتند بگذار بروند خیالی نیست آنهایی که خاطرات کودکی ام در پسشان بود آنهایی که بازی هایم بدون آنها معنی نداشت …آنها که چون خواهرم بودند ….آنهایی که در نقاب دوست بودند
در بند آن نباش که شنید یا نشنید !!!

ما را غمی نیست بی خیال شد هر آنچه که شد

بگذار قلب من زشت ترین قلب دنیا باشد
بگذار زشت ترین قلب دنیا مال من باشد قلبی تکه تکه پر از زخم قلبی چند رنگ قلبی از چند جنس می دانی چرا ؟
برخی دلم را زخمی کردند من دلم را قطعه قطعه کردم و هر تکه ای را به کسی دادم گاهی به زور قلبم را پاره کردند و دزدیدند گاهی هم کسانی از روی ارادت و شاید دلسوزی تکه هایی از دلشان را به من دادند تا شاید مرهمی باشد این دل خسته را
برای همین ها بود که قلبم زشت و درهم و چند رنگ و پر از زخم و چاله چوله شد
قلبی سیاه و سرخ و رنگی بیگانه و خونی و زخمی


پ.ن : هرکیو میبینم دیگه شبیه تو ... یا ... چشمهای من از دوری تو گیجه
پ.ن : همش میگن درست میشه ... دیگه امید ندارم دست های مهربونت رو بازم توی دست هام بذارم
پ.ن : خدا هرچی بهم بده دیگه دوست ندارم ... میخواهم گل جدایت رو روی طاقچه امون بکارم
همه سالگرد دوستی میگیرن ... من باید هفت گــــــــــــرد جدایــــی بگیرم ... هفته پیش همچین روزی ساعت 2 اومدم برای صحبت
تا ساعت 4 یا 4:30 طول کشید ... نشستی توی چشام نگاه کردی گفتی : از همین الان از امروز از این ساعت از این تاریخ
من با تو هیچ رابطه ای ندارم ... یادته فقط نگاهت کردم حتی گریه نکردم ... یادته خندیدم یادته اعصبانی شدی ؟
چون داغون بودم چون برام غییر قابل هضم بود چون باورم نمیشد ... من برای محکم کردن رابطه اومده بودم ... انقده اعصبانی بودم که فقط خنده ام میگرفت ... حس یک عروسکی رو داشتم که صاحبش ازش خسته شده و دیگه دوسش نداره و میخواهد برای همیشه بزارتش توی جعبه و بعد منتقلش کنه به انباری و بعد کم کم از یاد ببرتش
یادته توی کوچه باهم صحبت کردیم ... التماسم یادت میاد؟ ... ازت خواهش کردم بزاری ثابت کنم گفتی که دیگه هم حرفش رو نزن
یادته گریه هامون؟ ... میدونم تو هم شکستی داغون شدی ... اما از من هیچی نمونده من لـــــــه شدم
خوشحالم برای آخرین بار که داشتی ازم خداحافظی میکردی ... دستم رو دراز کردم اومدی دست بدی گرفتمت توی بغلم
برای آخرین بار با تمام وجود حست کردم که تا همیشه توی تک تک ذهنم بمونی
5 یا 5:30 بود رسیدم خونه ... سکانس اول : لیز خوردن توی راه رو سکانس دوم : گریه گریه گریه گریه
( کلیک کن روش)
سکانس چهارم : گریه و سرازیری خون از 3تا خط کوچک
دلم میخواست تیغ راحت تر میبرید و خلاصم میکرد
میدونی دیگه شب ها نمیتونم راحت بخوابم ... تا چشمم رو میبندم میای توی فکرم ... تا صبح هزار بار بیدار میشم
فقط میتونم عروسکم رو که برای تولدم خریدی رو صفت بغل بگیرم تا شاید آروم بشم و بخوابم ... اگه زبون داشت فُشم میداد که چرا انقده صفت بغلش میکنم
دیگه جدیدن سرم درد نمیگیره ... به جاش تا دلت بخواهد قلبم تیـــــــر میکشه
الان چند روزه گوشیم رو شارژ نکردم چون شارژش پره ... چون نیستی که دقیقه به دقیقه باهات صحبت کنم و ازت خبر داشته باشم
دلم میخواهد میون این همه زنگی که میزنم یکبارش رو برداری ... خسته شدم از شنیدن بوق آزاد پشت سرهم
میدونی دلم هوای کجا رو کرده ... اون سربالایی اون خیابون رو ... میدونی که کجا رو میگم؟ سربالایی که نصفه شب راه افتادیم کلی میترسیدم و تو شعر میخوندی تا نفهمیم چطوری میرسیم اون بالا ... به عشق اینکه فرداش وقتی برمیگردیم سرازیریه و دیگه خسته نمیشیم
دلم هوای کنار اون دریاچه رو کرده که توی روز بارونی کنارش کلی باهام حرف زدی ... گفتی گذر زمان همه چیز رو درست میکنه
از اون روز خیلی گذشت ... شد شب کریسمس ... یادته چقدر برامون مهم بود چقدر خوش گذشت ...بازم سپردیم دست زمان
همین گذر زمان بود و فرصت های ما برای درست شدن همه چیز ... همین گذر زمان بود که تورو دو دستی ازم گرفت
همین دوست ها و اطرافیانمون بودن که معلوم نبود چی بهشون میرسه که کمر به نابودی ما بستن به هر شکلی
خسته ام و داغون از تک تک لحظه هایی که بدون تو سپری میکنم ... از این همه آدمک ... از اینکه دیگه توی یادت نیستم
دلم میخواهد برگردی پیشم ... نمیخواهم روزی پشیمون برگردی ... نمیخواهم روزی بیای که دیر باشه ... نمیخواهم تورو با کسی ببینم
اگه خواستی روزی با کسی باشی اول دست هات رو بگیر بالا به آسمون از ته دلت آرزو کن که من مرده باشم
خیلی از خود راضیم میدونم خیلی پرتوقع ام میدونم ... دعا نکردی خودم دعا میکنم ... به اونی که میپرستی طاقت دیدن اون روز رو ندارم
راستی مراقب مارال من باش ... دلم براش تنگ شده ... یادته هر وقت زنگ میزدم حالش رو میپرسیدم میگفتی : دخترم نشسته تلویزیون میبینه ... دخترکت هدیه ولنتاینت بود ... مراقبش باش
دوست دارم مثل قبل ... دوستم داری مثل قبل؟
حرفهام هنوز مونده ... اما دستم دیگه کشش نوشتن نداره ... هرچی آرزوی خوبه برای تو عزیز

۱۰ فروردین ۱۳۸۹

هرگز بی تو نمی خندم

بنویس از نبودنم
بنویس از رفتنت
بنویس که روزی برای تو می نوشتم
که به واژه ها دیگر بدهکار نباشم
دیگر با نبودنت با باران چشم هایم چه کنم؟
باز هم ببارم باز هم ببارم که مقدار دوست داشتنمان را محک بزنی؟
زمانی که آسمان دلم باریدن بخواهد ... زمانی که تووعده دیدارت باران باشد ... چه خالیم وقتی در کنارم نیستی
چه بیقرارم که ندارمت چه بیتابی میکنم وقتی که وعده دیدارت دور است
میگذرد
لحظه به لحظه ، نفس به نفس شمارش میکنم ، طاقت فرسا سرد میشوم
و تو روزی خواهی آمد روزی که وعده دیدارت دور است
و پیش از آن تو روزی خواهی رفت
و من بی تو خواهم ماند و من روزی بی تو خواهم مُرد
خاطرات رو جستجو میکنم چه زود گذشت
یادته اولین شبی که دیدمت مثل همیشه آروم و ساکت ... چقدر حرف زدیم باهم
از خودمون گفتیم از دلتنگی و دوست داشتن از تنهایی
عهد کردیم با هم کامل بشیم
هر 2تامون احساس دوست داشتن رو باور کرده بودیم
روزها چه زود گذشت ببین عزیزکم به کجا رسیدیم
یادته گفتی مثل کوه پشت منی؟
یادته قرار بود همیشه تکیه گاه من باشی؟
نمیدونم چی میخواهم بنویسم فقط دلم گرفته هیچ وقت فکر نمیکردم که از تو باید جدا بشم ... بهم بگی که میری
هیچ وقت دوست نداشتم گریه ات رو ببینم ... دیدم و داغون شدم
کاش وقتی برای آخرین بار بغلت گرفتم مثل قبل ها بغلم میکردی شاید یکم آروم میشدم
باورم نمیشه هنوز
یعنی دیگه نمیتونم شب ها تا صبح باهم صحبت کنیم؟
توکه هرشب با صدای من میخوابیدی چطوری راحت میتونی دل بکنی؟
عزیزکم حالم بده
رسیدم خونه سرم گیج رفت خوردم زمین ... وقتی سیر گریه کردم
سه دونه خط ناقابل انداختم روی مچ دستم برای یادگاری که همیشه جلوی چشم باشه که چطوری رفتی
کاش دستم نمی لرزید کاش تموم شده بود و می مردم
نمیدونی چه حالی دارم ... نمیدونم چی بگم ... درد دارم ...دستم جای یادگاری میسوزه ... دلتنگه

۹ فروردین ۱۳۸۹

درد دل

دلم میگیره از این روزها و لحظه های نامرد از این شب های پرگریه
دلم پره از یک عالمه درد یک عالمه حرف ... اینبار میخواهم فقط حرف دلم رو بزنم
شاید آروم شدم شاید این سردرد لعنتی دست از سر ما برداشت
عزیزکم وقتی وارد زندگیم شدی دلم به وجودت خوش بود چون تکیه گاه من شده بودی چون همه جوره پشتم بودی
آرامشت، دوست داشنت، آرومم میکرد بهم انرژی مثبت میداد ... عشقت قویم میکرد بهم جرات هرکاری رو میداد شجاعم کرد
مهربونم تو برای من همیشه و تا ابد عزیزی می مانی کسی نمیتونه هیچ جوره جای تورو برام پر کنه
میدونی بهت حساسم ... پس مثل همیشه با آرامشت کاری کن که این حساسیت من برطرف بشه
نذار بقیه برای لحظه لحظه های زندگیمون تصمیم بگیرن نذار آرزوهای قشنگی که ساخته بودیم باهم مثل یک حباب از بین بره
ندار فاصله بیفته میون من و تو ... نذار بیش از این این همه دلتنگی به وجود بیاد
گل من میدونم تمام فکرت کجاست و چی آزارت میده اما نذار داغونمون کنه ... یادته همیشه میگفتی زمان همه چیز رو درست میکنه
پس بیا فرصت بدیم به این روزهامون ... من میدونم همه این مشکلات درست میشه فقط به شرطی که تو بخواهی به شرطی که مثل همیشه قوی باشی
من همه جوره هستم توی تمامی شرایط کنارتم ... از اون اولی که گفتیم باهم باشیم قول دادیم همه جوره پای همه چیر بمونیم
من تا آخر عمرم پای عشقت هستم فقط باید تو بخواهی ... من همه فکرهامو کردم نه از روی احساس بلکه از روی عقل
میخواهم مثل قبل ها بشینم پیشت و باهات در مورد همه چیز صحبت کنم میخواهم تصمیم هامو بهت بگم تا توی بهتر شدنش بهم کمک کنی
میخواهم باهم به همه ثابت کنیم که تا همیشه برای هم هستیم و هیچ اتفاقی نمیتونه تاثیر بد توی رابطه ما بزاره
مینات رو میشناسی وقتی بخواهد چیزی رو به دست بیاره از آسمون سنگ بیاد نمیتونه از تصمیمش برگرده
پس از من خیالت راحت که همه جوره پای عشقم هستم و خواهم بود ... فقط منو انکار نکن ... عزیزم تا همیشه دوستت دارم و خواهم داشت
عشقمون رو راحت بدست نیاوردیم که بخواهیم راحت از دست بدیمش ... یعنی من اینبار نمیزارم ... نمیزارم منو توی این مسئله کسی شکست بده
این روزها که بغل گوش من هستی و آرامشت جای جای شهر پرشده بیشتر از همیشه دلتنگت میشوم ... چون هستی و نمیتونم پیشت باشم پیشم باشی ... چون نمیزارن همه چیز مثل قبل آروم باشه
نذار تورو ازم بگیرن ... من تورو راحت بدست نیاوردم که دو دستی بخواهم تقدیمت کنم به کسی ... نذار این آدم ها با کاراشون مارو خراب کن
میدونی من بی تو طاقت ندارم ... میدونی دوام نمیارم ... میدونی می میرم ... پس عزیز دلم بیا برای ادامه راه نقشه بکشیم تا به همه چیزهای خوب برسیم ... تو باید کنارم باشی و کمکم کنی تا بتونیم عشقمون رو پایدار نگه داریم ... پس توی این لحظه های مرگبار منو تنها نذار ... این روزها فکرهای وحشتناکی به سرم میزنه پس آرومم کن تا راحت تر ادامه بدم
دلم میخواهد خیلی حرف بزنم ... اما این سر دردها امانم رو بریده
حرف آخر من اینه : بیشتر از خودم دوستت دارم
بیا برای همیشه داشتن همدیگه تلاش کنیم ونذاریم دیگران تصمیم بگیرن بیا بهم دیگه بیشتر بها بدیم تا بتونیم باهمدیگه این سدها رو از سر راه برداریم

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

سال نو می شود

سال نومي شود

زمين نفسي دوباره مي كشد

برگ ها به رنگ در مي آيند و گل ها لبخند مي زند و پرنده هاي خسته بر مي گردند

و دراين رويش سبز دوباره...من...تو...ما...كجا ايستاده ايم

سهم ما چيست؟

نقش ما چيست؟

پيوند ما در دوباره شدن با كيست؟

زمين سلامت مي كنيم و ابرها درودتان باد

لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید

رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن

روزهایت رنگارنگ و نوروزت مبارک

در روزهای آخر اسفند کوچ بنفشه های مهاجر زیباست

در نیم روز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهار

انبا خاک و ریشه _میهن سیارشان_ در جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند

جوی هزار زمزمه در من می جوشد

ای کاش ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد

هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک
.....
و آن که برداشت تاخت
و آن که برداشت سفره اش رنگین شد
خانه اش سبز شد
نوروزش ماهی هایی داشت با چشمانی سرشار از زندگی
و آن که کاشت...فقط و فقط کاشت
و سالهاست که یک نفر همچنان می کارد
وبر پشت پنجره ی خانه اش کفتر ها بدنبال دانه ای می پرند
....
نشسته ام...فكر مي كنم به سالي كه دارد نفس هاي آخرش را مي كشد،صدايي مي آيد و صاف خودش را مي اندازد وسط ذهنم
مي گويد:نه مینا خيلي وقت است كه ديگر بهار زورش نمي رسد به تغيير.از ماهي قرمز تنگ كه هر سال تعدادش زياد مي شود و عيدي هاي پدر بزرگ كه هر سال درشت تر مي شود اگر بگذريم بقيه اش مانند يك فيلم تكراريست كه همه جاي آن را خوب از بري.گير كرده اي وسط تكرار.بند كرده اي به چيز هايي كه خودشان به يك نخ نازك آويزانند...جلو نمي روي
سكوت
خيلي وقت است كه صدا كوله بارش را جمع كرده...من را تنها گذاشته با خودم،با ماهي كوچك تنگ و فكر عيدي هاي پدر بزرگ
...
رنگ می کنم
امسال را
سال نو را
زندگی را
...
رنگ کن
امسال را
سال نو را
زندگی را
...
قرمز
سبز
نارنجی
آبی
بنفش
زرد
سياه ... نه
صورتی
...
امسال سال من رنگ بايد داشته باشد
رنگ
رنگ
رنگ
زندگی رو رنگ کن
پ.ن : هنگام سال تحویل یک کوچولو هم به یاد ما باشید
پ.ن : امسال شاید با سال های دیگه فرق داشته باشه سالی پر از هدف و آرزوی رنگی با طعم توت فرنگی
پ.ن : امسال فرق داره...حتی تخم مرغ عید هم آماده است و رنگ نکردم آماده خریداری شد
پ.ن : امسال یک همراه دارم یک کسی که تا همیشه قول داده مثل کوه پشتم باشه
کسی که بیشتر از همه حتی خودم دوستش دارم...عزیزم مثل همیشه اول بودی و اولین تبریک عید رو بهم گفتی ، امیدوارم امسال به همه اون آرزوهای قشنگ و رنگی و هدف های مشخصمون برسیم
پ.ن : به یاد همه ی اونهایی که پارسال سر سفره هفت سین کنار ما بودن اما امسال تنها خاطره ی اونها با ما همراه شده
یاد همه ی اونهایی که التماس دعا دارند
یاد همه ی فراموش شده ها
یاد همه ی دلتنگها

امیدوارم سالی خوب و پربرکت داشته باشید
موفق و پیروز باشید در پناه حق

۲۹ بهمن ۱۳۸۸

خبر عاشقانه

می‌برند گلوی لب‌هایم را
بی‌قرار و عاشقم و نفس می‌خواهد قلب دیوانه‌ام، پاها و دست‌ها و ریه‌ات را در خانه و خیابان بسته‌اند
می‌خواهند میانه‌ی ما را با خون به هم بزنند
...
تو را صدا می کنم با تمام آرزوها و حقیقت روحم
آیا من کاملا گرفتار نشده ام ؟
من به تو محتاجم
اعتمادی که در ایمان من به توست
اشک های من و راه هایی که من در آنها غرق می شوم
من نمی توانم همیشه ایمانم را به تو نشان بدهم
اما شک نکن عشق من تو را صدا می کنم
با تمام زمان و تمام جنگ های درونم
در تلاش برای یافتن حقیقتو تلاش برای رسیدن به تو
بهای عرق های مرا ببین
خانه ام و تخت خوابمو
مرا که در خواب گم شده ام
من در اینکه چه کسی هستم اشتباه نمی کنم
تا وقتی که نفس می کشم
اوه،‌نه، نه
من به هیچ کس نیاز ندارم
و از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم
تو ای همه کـ‌ـَسم،‌ای تنها کــَسم
من به هیچ کس نیاز ندارم و از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم
تو ای تمام نیاز من در زندگی تو را صدا می کنم
در تمام خوشی ها و تمام عشقم که به خوبی احساس می شود
چون به خاطر توست زمان را در زندگی من ببین
روزها و شب هایم را
پس بدان به خوبی می گذرد
چون در پایان روزمن هنوز از خودم و داشته هایم به اندازه ی کافی دارم
تو را صدا می زنم
وقتی تمام کلید انداختن هایم و زنگ در را زدن هایم به آرامی می گذرد
در حالیکه به تو فکر می کنم تمام نیمه های نا تمام مرا در زندگی ببین
صبر مرا
بیشتر از آنچه که مستحق آن هستم از من نگیر
من هنوز نیاز دارم بیاموزم
من به هیچ کس نیاز ندارم و از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم
تو ای همه کـ‌ـَسم،‌ای تنها کــَسم
من به هیچ کس نیاز ندارمو از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم تو ای تمام نیاز من در زندگی
رابطه ی ما خیلی پیچیده است
تو را در حالی پیدا کردم که داشتم دنبال راهی مستقیم به سمت جهنم می گشتم
تو با هیچ کس قابل مقایسه نیستی
چون من وقتی به خودم دروغ می گویم از تو پوشیده نیست
من فکر می کنم که سپاسگزارم
کلمه ای که مرا در خیابان تغییر داد "تو" بودی
و تمام رفتارهای من این را نشان می دهد
گذشته، حال ،‌آینده
همه را دور بریز
من صدایم را در خانه ی تو پیدا کردم
و به همه ی دنیا اجازه دادم که بفهمند عشق درباره ی چیست
من تو را دوست دارم،‌و دلم برایت تنگ شده است
حتی با اینکه تو هرگز به من اجازه ندادی شکست بخورم و همیشه در کنارم بودی
برای تمام لحظه هایی که کم آوردم و تو را عمیقا اذیت کردم
حالا بگویم بهتر است تا هیچ وقت نگویم ،‌که هزاران بار از تو معذرت می خواهم
من بی صدا فریاد می زنم،‌و تو را صدا می کنم، به تو گوش فرا می دهم،‌من تلاش می کنم و تو به من نیرو می دهی
وقتی که هوایی که نفس می کشم خشن و یاغی است تو را صدا می کنم و آنوقت تو را احساس می کنم
من به هیچ کس نیاز ندارم و از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم
تو ای همه کـ‌ـَسم،‌ای تنها کــَسم
من به هیچ کس نیاز ندارم و از هیچ کس نمی ترسم
جز تو هیچ کس را صدا نمی زنم
تو ای تمام نیاز من در زندگی

۱۰ بهمن ۱۳۸۸

پر شده از عشق تو اعضای من

گاه گاهی در زندگی پیش می آید که چرخ به مرادت نمی چرخد
گاه گاهی هست که سخت می گذرد روزها و لحظه هایت سرشار از اظطراب و ترس و دلشوره
روزهایی که دلت گرفته باشد و غمگین باشی و هی بترسی از آینده نیامده
روزهایی که ای این همه افسردگی اشتهای کاذب پیدا کنی و هی بخوری و بخوري
روزهایی که آرزو کنی کاش دستی بود تا پس میزد این همه روزهای کسل و سرد این جهان تاریک را
گاه گاهی روزهایی می رسد همه چیز زود خسته ات می کند
.
.
.
اماتوی همین روزهای تاریک و غمگین وقتی کسی باشد که غمهایت را تاب نیاورد و همراهیت کند
تا خودِ خودِ شادی ، کسی که هوایت را داشته باشد ، نه با دستش که با حضورش، قلبش ، آنوقت است
که تمام این روزها تحمل کردنی می شود برایت
.
.
.
عزیز دلم
میخواستم بگویم این روزها همیشه هست می آید و می رود و تا نیاید ما شادی را نمی شناسیم و معنی شادی را در نمی یابیم
گفتم بگویم این ها را برایت تا بدانی روزهای شاد و آرامِ خوشحالی در پیش روی ماست
کافیست تاب این زمستان را بیاوریم تا بهار راهی نمانده
من همیشه کنارت هستم و کنارت خواهم ماند میان تمام طوفان های زندگی دستت را می گیرم تا نترسی از این همه آسمان قرمبه ، تا بعد که هوا آرام شد ، دامن گلدارم را بپوشم و گوشواره های طلاییم را آویزان کنم و موهایم را پریشون کنم دورم
همانطور که همیشه میکنم و دلبری کنم برایت
نفسم به نفس تو بند است... مبادا تنهایی را احساس کنی

۱ بهمن ۱۳۸۸

روزهای مرگ بار

چهار پایه که بیراهه نرفت
حلقه ای بند گلویی ندرید
حسدی از ته دل خندید
و خفگی
این روزها هوا هوای تلخ مرگه...روزهای پر از استرس...روزهای پر از طپش قلب...روزها پر از گریه...روزهای پراز خودکشی
روزهای پر از سر درد ... روزهایی که فقط ضربه میخوری از نزدیک ترین دوستان و آشناها
این روزها، روزهای مرگ کودکی من و تو است
سر باز می کند دردم درد می کند سرم باز
.
.
.
تلخم اين روزها مثل یک فنجون قهوه بدون شکر
با اینکه پرم از عشق و محبت و دوست داشتن
دلم یک درد دل درست حسابی میخواهد...اما دلم گم شده

۱۹ دی ۱۳۸۸

و من متولد شدم...باز هم تولدم است

نیمچه اتوبیوگرافی
در ظهر ۱۰ ژانویه 1988 (برابر با 20 دی ماه 1366) ساعت 15:30 روز یکشنبه در بیمارستان آبان تهران یک عدد دختر با وزن 3کیلو و100گرم با تاخییر 3 روز چشم به جهان گشود
که هرکس به فراخور حال خودش یک اسم روی او گذاشت
سرانجام این یک عدد دختر مینا را برخود شایسته تر دانست
و نیز اینکه به این اسم عادت داشت
سالها گذشت و این یک عدد مینا به سرعت نور بزرگ شد و چه بسا بیشتر
و در شهرهایی زیست و کارهایی کرد وتجربه هایی رو کسب کرد
...
درست بیست و دو سال پیش در چنین روزی، گِلِ سرشتم، فرصت «بودن» یافت
و از نیستی به هستی طلوع کردم
آن روز، همه وجودم هنوز عطر لبان «او» بود
از آن هنگام که لب بر دلم گذارد و از خود در من دمید
تا من شوم
با آنکه به هستی آمده بودم و در آغوش پدر و مادر آرمیده بودم
ولی احساس غربت می‌کردم
اصلاً به کدامین دلیل به دنیا آمده بودم؟
در این ظرف محدود زمان و مکان چه باید کنم که دیگری نتوانست کرد؟
شاید هنوز زود بود که بدانم
یاد باد روز اول را که بهترین بودم، خوب‌ترین روزها از پی هم گذشتند، و روزگاران
من هدیه «او» را هر روز بیش از دیروز می‌آلودم
بوسه‌گاهش که روز اول قرمزی غنچه رُز را داشت، روز به روز کدرتر می‌شد
روزگار هرچه پیشتر می‌رفت، زندگی زشت‌تر می‌شد
چه باید کرد در این گنبد دوّار؟
به کدامین سو بدوم؟
که را بخوانم در حالی‌که همه سرگردانند
بیست و دو سال زشت و زیبا را در همین وادی گذراندم
امّا حالا دیگر برای دانستن زود نیست، دیر است!؟
حالا شاید فقط اندک فرصتی برای جبران باشد، شاید هم نه
بدون شک می‌شد که بهتر باشم و اگر نشد، جز من کسی را تقصیر نیست
امّا «او» می‌دانست که نمی‌توانم «هم‌او» بمانم
با این حال خود از من دریغ ننمود
کاش باز چنین کند و بیست و دو سال فرصت‌سوزیم را ببخشاید
باز «او» می‌داند که از این پس هم نخواهم توانست چون «او» باشم
کاش «امید به بخشایشش» را همواره در دلم زنده دارد
باشد که از این پس شود که به از این شود
...

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
واسه بردن بازی روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی بین دو نیمه دوباره متولد شد
یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شد
میکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه
منم یک سال بزرگتر شدم ... یک سالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یک سال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع
...
یک سال هم گذشت از عمر من
کاش میتونستم خاطرات خوب این یک سال رو پاک کنم
خاطرات خوبش دلم رو بدجوری به درد میاره اما خاطرات بدش رو لازم دارم
تا سال آینده باید یه چیزهایی رو تمرین کنم
اینکه با تامل کارهامو انجام بدم
صبور باشم
تا کمی هم خودم آروم بگیرم
باید یاد بگیرم بهترین جای دنیا همین جاست...هر جایی که من باشم

خدایا دقت کردی که این روزها هر دو چقدر ساکتیم؟
هم تو هم من
کی باید این سکوتو بشکنه ؟
تو یا من؟
نشونه هایی که میدی فقط مسکنن ، انتظار نداشته باش با اینها زخم عمیقم خوب بشه

خدایا ممنون از دعوت نامه ی 21 سال پیش
امروز عشق و خوشامد گویی رو فقط تو نگاه تو دیدم
خدای خوبم مثل 21 سال پیش
...
و من بیست و دو ساله می شوم
کودکی بیست و دو ساله
که هنوز از هر اخمی بغضش می گیرد
بخندید بر من
تا شمع هایم را با خیال راحت فوت کنم

۱۴ دی ۱۳۸۸

من هنوز کودکم

آسمان ابری ست و هوا یخ زده
چند روزی هست با بهانه و بی بهانه میزنم زیر گریه
آخر همیشه نزدیک تولدم که میشود
یکجوری میشوم که نمیدانم چیست
...
چه زود بزرگ شدم ! سالها می گذرد ولی من هنوز کودکم