۲۷ مرداد ۱۳۸۹

عاشقانـ ـ ـه هـ ـا


مـ ـن عـ ــاشـــ ـ ـــق مــَ ــ ــ ـ ـ ــــردی شُـ ـــدم کــ ـ ـ ـ ـــه
جهـــان برای چشمـــ ـ ـان ـ او خــ ـلق شد و ساکــ ــــن نــــــماند
من عـــاشــق مــَـ ـــردی شــدم که دسـ ــتانش پـــر ترانـــ ـــه بود
عـ ـ ــاشــق کـ ــه می شوم نگـــ ـ ــ ــران می شود!!!


تو عاشـــق زنی شــدی که از نـ ــگاه _ پــر تـــــ ــردیدش چیزی نمـ ـی فهمی
تو عـــاشــق زنی شدی وقتی در آغـــــوشت می خــ ـوابد شــــاعر می شوی
تو عــــاشـــق زنی شدی که دودلی هاش دیـ ــوونـت می کنه هـــــــمین روزا
تو عـــاشـــق زنی شدی که غـ ـمگین ترین چشمـ ـای _جهــ ـان از آن ـ اوست



.

.

.



پ.ن : مدتهاست که ماه در چشمانت یخ زده ... و من تبعیدی سرزمین یخ زده چشمهانتم مـ ـ ـ ـاه من





من قبل از بودنت عـــــــــاشق ـ چشمــ ـــــ ـــانت بوده ام
و تــــ ــ ــــو قبل از دیدنـــــ ــــــــ ـــم دلـ ــــواپس ـ مــــ ـــــــن
مـــ ـ ــــن قبل از تولد عـ ــاشق خنـ ـ ــ ـــده های تـــ ــــو بودم
و تــــ ـ ــــو قبل از خواندن ـ من دلســپرده ی پرسـه های بارون
و مــن خوابــــزده ی تـوام
و تـــو هـــــم پای مــن ...
و این تموم ـ ماجرا نیست/!!...
بوی ـ توطـــــئه به مشامم می رسه . . .
همه ی عالم دست به یکــــــــی کردند که من و تو عاشـــــق ـ هم باشیم !



پ.ن: ایـستاده ام در مـرز تـیـره - روشــن ِ شـرمی زنـانه تا بازنشناسی ام
هرچـنـد که در مـن تمام ِ تــوست و در تـو تمام ِ آنچه دوست میدارم

پ.ن : آخه انقدر زنجیری کدوم دیونه ای رو دیدی ؟



پ.ن: وقتی نيستی ... مثل سيگاری ناشی ، که آتش گرفتن بلد نيست ... کلافه ام



حاشیه کاغذ : اين چشمهاي نازي كه تو
هر شب مي گفتي مي بوسيشان
تا بخوابند ...
اين شبها عجيب سراغت را مي گيرند رفيق
تو بگو جوابشان را چه بدهم؟



بعضی وقتا دوست دارم وقتی خوابی فقط تماشاتــ کنم بعد تو با چشای بسته یه لبخند بزنی بگی بیدارمـــا بگیر بخوابـــ



دلم از اون شبا می خواد که خودمو الکی به خواب بزنم
بیای بالا سرم که فک کنی خوابم نیگــام کنی و من از سنگینی نگــ ات پُر شم
بعد بیای جلو
آروم آروم

بخوای نزدیکــ شی
یه نفس بینمون فاصله باشه
بگم هوی کجــا
بیدارمــــا :دی

:))



بیا از جدی بودن سطرهایمان ؛ به پاورقی برویم
با یک ستاره (*)
آنجـــا به من بگو

آغوشت چقدر جا دارد؟



دلـ نوشت : تو هنوز رویای بارونی پروانه ی زخمی چشمــای منی

درد نوشتــ : بعضی وقت ها باعث سر دردی میدونستی؟
حس بی تفاوتی داری شاید
تقریبا همه چیز خوبه...این روزها بیشتر خوشحالم سعی میکنم آروم باشم و بیشتر آهنگ شاد گوش کنم
فک کن اهنگ ایول به ولت از تتلو و طعمه رو میزارم با صدای بلند .. حالا بیا وسط قرش بده:دی
میدونم خل شدم نمیخواهد به روم بیاری رفیق
اما همچنان حساس و پراسترس با چاشنی معد و سردرد

لعنت عالم به این کارهای اداری که این چند روز کشت مارو ... اما تجربه خوبی بود آدم میفهمه زندگی الکی و راحت نیست

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

دیگه اتفاق نه، معجزه میخوام



از اون روزاست که همه‌چیز این دنیا بی‌اهمیته!

فقط دلم میخواد یه خونه‌ ی کوچیکِ خلوت داشتم؛بی‌خیال همه‌ ی آدم‌های هر روزه‌ی اطرافم میشدم؛زنگ میزدم یه دوست رو دعوت میکردم؛بعد پا میشدم یه دستی به سروروی خونه میکشیدم

دوش میگرفتم

چایی دم میکردم

با موهای نمدار تکیه میدادم به لبه‌ی پنجره و انتظار میکشیدم

میرسید

یه کم دیر

مینشستیم روبروی هم چایی میخوردیم

کل‌کل میکردیم

سکوت میکردیم

موسیقی گوش میدادیم

و من دلتنگ میشدم

سرم رو مینداختم پایین و با اولین چیزی که روی میز دم ِ دستم بود بازی میکردم

صدام میکرد؛میپرسید “خوبی؟” و همیشه این سوال رو با زمزمه میپرسید

و من فقط سر تکون میدادم


پ.ن: این روزها دوست داشته میشوم و حس نالایقی میکنم برای محبت بیش از اندازه ... همچنان بهانه گیر،حساس،زودرنج،عصبی

درگیر حسی ناشناخته،درگیر 2راهی که معلوم نیست کدوم راه به کجا یا ناکجاآباد ختم میشه

پ.ن: من و گیتار و آکورد و نت ها و آرامشی که از صدای نواخته شدن سیم ها میگیرم تنها مونس تنهایی و رهایی از فکرهای جور واجوره

پ.ن:تقریبا 5ماه بیکار...برای دی ماه ثبت نام کرده ام و تا اون موقع میخواهم کار کنم و گیتارم رو تکمیل کنم و یاد بگیرم

پ.ن: یک چیزی که شاید کمی اذیتم میکنه تکرار روزهای قدیم با اندکی تغییر است...تکرار روزهایی که برای زمان خودش فقط جالب بود نه تکرارش برای این روزها...مثل تلفنی که تا صبح روشن می مونه تا تو راحت بخوابی

عیبی که پیدا کردم جدیدن : زبان گفتاریم رو از دست دادم یعنی نمیتونم با شخص مقابلم حرفمُ راحت بزنم و دست به دامن نوشتن مسج شده ام

همش درحال اشتباه و گیر بی خودی ودر آخر نادم و پشیمان در حال عذرخواهی

پ.ن: دست‌های تو پر از آغوش،من اینجا از خدا آغوش التماس میکنم

پ.ن: همه‌ی زندگیمان پر شده از آدم‌ها و اتفاقات هضم ‌نشدنی که از قضا همه هم تف سربالا میباشند


مــ ـیــ ـنــ ــای ایــ ــن روزهــ ــا شــ ده مــ ــثــ ــل بــ ــارون بــ ــی مــ ــوقــ ــع تــ ــابــ ــســ ــتــ ــون

.

.

.


گاهی وقت‌ها آدم جوجه میشود و دلش میخواهد برود زیر پر و بال یه موجودحامی ِ قوی؛میشود لطفا یک موجود حامی ِ قوی باشی تا من یه کم جوجه شوم؟

.

.

.


گاهی اوقات خیلی طفلکی میشم؛انقدر طفلک که باید بغلم کنی فشارم بدی

بگی دختره‌‌ی دیوونه