۴ تیر ۱۳۸۹

برادر مـــــــــن

لطفا یه نفر داداش من بشود،حداقل یک امشب را! منو بــبَرد بیرون! ساسی مانکن paly کند! از روی سرعت ‌گیرها با سرعت رد شود،طوری که تِلِنگِ ماشین در برود! با من کل ‌کل کند،حتی به من بگوید زشت!
هوس آیس‌ پک خوردن با خواهرش را بکند،عکس جک‌ وجانورهای روی در و دیوار آیس ‌پکی را نشان بدهد بگوید تو اونی! ته‌ش را هم هورت بکشد؛بعد یهویی دلَش بگیرد،بُغ کند،یک سیگار آتیش کند،قول بگیرد به بابا نگویم،وقتی یک پکش را میخواهم، اخم کند،بعد به جای حق‌السکوت، یک پک بدهد!…خلاصه یک داداشی میخواهم که یه امشب، خواهر-برادری رو پا بدهد!

درست 26خرداد ماه 1389 بود كه اين نوشته رو براي استاتوس فيس بوكم نوشتم و همون شب صاحب برادری شدم که همیشه آرزوش رو داشتم یک برادر بزرگ تر که همیشه از داشتنش بی نصیب بودم ، من همیشه عاشق این بودم که یک برادر بزرگ داشته باشم و این همیشه برای بقیه دوستام غیر قابل باور بود چون اون ها هیچ وقت از داشتن برادر خوشحال نبودن چون به راهنمایی و دلسوزی برادرهاشون میگفتن : دخالت و فضولی ، اما من همیشه دوست داشتن برادری داشته باشم که باهاش بیرون برم و بزارم کمکم کنه راهنمایم کنه و دستم روی توی شرایط سخت بگیره و احتیاج نباشه به سمت فرد غریبه کشیده بشم... برادری مهربون ، دوست داشتنی ، با محبت ، پایه برای تمام کارها ، سرحال و شاد ، کسی که راحت باهاش میتونی درد دل کنی و اون با تمام وجود گوش کنه ، خواهرشو لوس میکنه ، باهاش کل کل میکنه ، دعواش میکنه اما حواسش بهش هست ، سر به سرش میذاره و دلش میخواهد آجیش همیشه بهترین باشه و این یک دلگرمیه برای آجیش چون میدونه داداشیش دوسش داره و همیشه پشتشه

خوشحالم از اینکه ایندفعه گوش های خدا شنوا بود و بین این همه آروزی رنگ وارنگی که داشتم این آرزوی منو برآورده کرد

من همچین برادر گلی رو پیدا کردم ... دوستی رو که چند وقت بود می شناختمش و فکر نمیکرد انقده برادر خوبی میتونه برام باشه
عاشق تک تک محبت هاش و مهربونی هاش و همه دیونه بازی هایی هستم که شب های توی فیس بوک انجام میدیم و کلی می خندیم
عاشق آدم هایی هستم که توی زندگیشون امید دارن و برنامه ریزی و این باعث میشه تو هم امید و اعتماد به نفست تقویت بشه ... کسی که برای پیشرفتت بهت کمک میکنه و هولت میده جلو تا بتونی تصمیم جدی بگیری و به انجامش برسونی و از اینکه میتونه راحت خوشحالت کنه خوشحال میشی ... کسی که بیشتر از خودت به فکرت هست ... چقدر خوبه صدای آدم های مهربون و دوست داشتنی مثل کارها و رفتارشون دلنیشن و آروم و دوست داشتنیه

کلی این روزها خوبم ... تک تک روزهام رنگ به خودش گرفته اونم از نوع صورتیش ... تابستون امسال رنگی تر شد با وجود خان داداش گلم

پ.ن : این روزها تمرین میکنم زندگی کردن ، لذت بردن از همه چیزهای خوب ، دوست داشتن از نوع ساده و خط میزنم دلبستگی رو با اینکه میدونم بی نهایت سخته ... سعی میکنم دل نبندم و عاشق نشم ... فقط دوست داشته باشم اونم به اندازه و ساده (البته فعلا)
پ.ن : به آرزوها رنگ میزنم برای واقعی شدنشون ... گیتار ، مسافرت ، لپ تاپ ، گواهینامه ، کار و ...
پ.ن : کاش یک دانه‌ ی شعرم ♣ لوبیای سحرآمیز بود
پ.ن : تا وقتی نیست پی ِ خودش میگردیم،وقتی به دست آوردیم پی ِ عیب‌ هاش،وقتی از دست دادیم پی ِ خاطــره‌هاش (قابل توجه یک دوست)
پ.ن : داداش عباس گلـــــــــم میدونی خیلی خیلی دوستت دارم و خوشحالم برای وجود تو مهربون توی تک تک لحظه هام
تو بهترین اتفاق قشنگ این روزهام بودی که در بهترین زمان اتفاق افتادی ... به خاطر همه چیز ازت ممنونم
پ.ن : روز پدر هم به همه پدرهای مهربون و فداکار و همگی مردها و برادرها مبارک

۲۸ خرداد ۱۳۸۹

آرامش بعد از زیرو رو کردن خاطرات


امروز 28خرداد 1389 بعد از تقریبا 3ماه گذرم به جایی افتاد که پرخاطره بود و عذاب آور ... خلاصه کلی خاطره ها رو زیرو رو کردیم .. تقریبا 5 یا 6 ماه پیش بود پشت میزی نشسته بودیم که امروز من تنها پشتش نشسته بودم با یک صندلی خالی

یادش بخیر اون روزها خنده بود و شوخی و سر به سر گذاشتن ... امروز فقط سکوت کردم همراه با چاشنی بغض

چشمم بعضی موقع ها به در بود و میترسیدم هر لحظه تو وارد بشی اما نه تنها... و دیدن اون لحظه زجرآور بود اگه پیش می اومد

یاد قول هایی افتادم که دی ماه 1388 بهم پشت همین میز دادی .. یک هفته زودتر از تولدم بود و قول دادی امسال یک جشن 2تایی بگیریم ... چه قول های که بهش عمل نشد و به دست باد سپره شد و فراموش و من برای همیشه یادم تورا فراموش


پ.ن : صندلی خالی رو به روی دخترک ◘ دخترک خیره به چشم های در خیالش

پ.ن : او به من میخندد ◘ اگر مرا پشت این میز با صندلی خالی خاطره ها ببیند

پ.ن : کاش بودی و سیگاری آتیش میکردی و پُکی میزدیم برای امتحان

پ.ن : همه این 3تا جمله و چندتای دیگه (که ننوشتمشون) امروز پشت اون میز و صندلی خالی رو به رو به ذهنم رسید .. ثبت شد برای یاد آوری گذشته و پاک کردن خاطرات


پ.ن: چند وقتیه زده به سرم سیگار رو تجربه کنم که این نیکوتین چی داره که همه پناه میبرن بهش با این وجود که یک قطره زهر نیکوتین برای کشتن یک اسب کافیست ... اما یاد برنامه ام برای تابستون می افتم منصرف میشوم ... ورزش و یاد گرفتن گیتار

.

.

.


صدای معجزه آسای گیتار توی تک تک سلول هام ریشه میکنه و منو از اون حال میکشه بیرون

صدایی که مثل آرام بخش عمل میکنه و تو رو بیشتر از همیشه جذب میکنه

انگشت های کشیده اش را روی سیم نازک گیتار میکشد و با مهربونی کامل و احساس خاص همیشگیش بهترین آهنگ ها رو مینوازه ... آهنگ هایی که تورو به آرامش و سبکی میرسونه و تو چقدر بیشتر از قبل عاشق یاد گرفتن گیتار میشوی تا بتونی خودت بنوازی و به آرامش برسی



یک خواهش خیلی بزرگ لطفا ناشناس نظر ندید ممنون میشوم

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

صدای آهنگ گیتار و خیال تو

روبه رویم نشسته
نگاهی به گوشه تخت می اندازد
گیتار را برمیداره
.
.
.
انگشتان کشیده اش را
روی سیم های گیتار میکشد
نگاهم به حرکت انگشتانش روی سیم نازک گیتاره
و نگاهی به صورت مهربون و آرومش که با ذوق و احساس گیتار میزند
صدای بی نظیر گیتار بلند میشه و من با تمامی وجود گوش فرا میدم به این صدای دل انگیز
و می نوازد
پشت این دیوار سنگی 2تا پنجره اسیرن...
.
سلطان قلبم تو هستی تو هستی...
.
توی آینه خودت نگاه کن ببین توی جونی غصه اومد سراغت...
.
نشکن دلمو بخدا آهم میگیره دامنت رو عاقبت یک روز...
و هرچه قدر سعی میکنم اشک های توی چشمم رو نگه دارم و نریزه نمیشه ... منو میبره به روزهای گذشته و پرخاطره
توی حال خودتی که که میشنوی سیم های گیتار اهنگی شاد رو میزنه و خنده مهو شده ات رنگ میگیره و روی لبت میشینه و اشک های جمع شده توی چشمت دیگر جرات سرازیر شدن روی گونه ات رو به خودشون نمیدن و پایین نمیریزن و این از ماهر بودن نوازنده است که حال تورو میفهمه و درک میکنه و انرژی مثبت بهت میده و گذراندن وقتت پیش کسی که شبیه خودت هست و روحیات تورو میدونه و احساسش با تو یکی است و میتنونی درکش کنی در صورتی که قبل از تو اون راحت درکت کرده لذت بخشه
پ.ن : نگاهم خیره شده روی سیم گیتار، و حواسم پی دستهایش هست، گاهی جایی نگاه و حواسم را عوض می کنم
پ.ن: صدایت تنها موسیقی است برای رقص گیسوانم
پ.ن : چقدر دلم میخواهد همین جمله ساده و عمیق را زمزمه کنم برایت “دوستت دارم” بی آنکه به دنبال دلیلش باشم

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

من گم شده ام

من گم شده ام . جایی همین حوالی . دم دمای شفافیت کودکی . نزدیکی های سالهای نوجوانی . نزدیکی های عشق . دور و بر شعر فروغ کمی دورتر از عاشقانه ی آرام
من گم شده ام . در بطن روزها و در لحظه های سبکی که می گذرند . در شبها . در مهتاب ها . در چراغ ها . در فلورسنت ها
من گم شده ام . در تناوب هفته ها . در صدای جیغ خورشید هر روز صبح که در می آید
شاید یک روز بگردم در گذشته ، در دیروز ، در هنوز . بگردم و تکه های جا مانده ام را پیدا کنم . سراغشان را بگیرم حداقل . شاید بروم پای پیاده تا سالهای نوجوانی . تا روزهای کودکی . آنقدر بروم تا پایم تاول بزند ، همه ی وجودم گر بگیرد از داغی هوا و همه ی چشمم گوش بشود ، همه ی گوشم چشم و بگردم لابلای شن تفدیده ی لحظه ها خودم را پیدا کنم

و من دچار یک حس بد شده ام ... حسی که بیشتر شبیه پوچی است .... حسی که تا مغز استخون آدم رو میترکونه و داغون میکنه
قول داده بودم ننویسم از این روزهای تلخ از این لحظه ها ... قول داده بودم شادی هامو فقط ثبت کنم ... دلم میخواست سفرنامه نروژ رو مینوشتم که بی نهایت عالی بود و خوش گذشت و بعد از مدت ها یک عروسی رفتم که کلی انرژی مثبت گرفتم و برای چند روز واقعا شاد بودم و به هیچ چیزی فکر نمیکردم ... اما چه کنم که این دل لامصب وقتی میگیره هیچی حالیش نمیشه
وقتی یاد چیزهای میکنه که خروارها خاک روش رو گرفته و یادآوریش فقط آتیشت میزنه دلت منفجر میشه نمیدونی باید چیکار کنی
چطوری خودت رو سرگم کنی که بهش فکر نکنی ...اما نمیشه انقدر توی سرت رژه میره که دیونه ات میکنه ... میری زیر دوش آب رو باز میکنی و فقط فکر میکنی ... به روزهایی که چه زود گذشت و فکر نمیکردی چقدر راحت همه چیز به فراموشی سپرده میشه
فکر نمیکردی چقدر زود کسی که دوسش داشتی و فکر میکردی اونم همه حسش صادقانه است و دوست داره چقدر راحت بعد از 1سال زل میزنه توی چشمات و میگه تموم و تو میشکنی و اون راحت میذاره میره ... چقدر این روزها زود گذشت و من فکر نمیکردم اون با این همه بی معرفتیش وقتی رفت من روزی دلم برای روزهایی که فقط با اون احساس آرامش میکردم دلم تنگ بشه ... آرامشی که توی این چندماه از دست دادمش و هیچ کسی نتونسه این آرامش رو برام درست کنه و حس گم شدن بهم دست داده

به همه این روزها فکر میکنی و زیر دوش گریه میکنی ... یکدفعه همه این تلخی ها رو بالا میاری و از خودت و فکرهات متنفر میشی
متنفر میشی چرا بعد از چند وقت توی خوابت میاد مثل قبل سرحال و شادو کلی آرامش و تو یکدفعه از خواب میپری و خیس عرق میشی و تا صبح دیگه خوابت نمیبره ... متنفر میشی از خودت وقتی پیش دوستت هستی یکدفعه به فکرش می افتی و میزنی زیر گریه ... متنفر میشی از اون 3تا دونه خط که به خاطر یک بی لیاقت جاش روی دستت هست اما توی همون لحظه یک خنده کمرنگ روی لبت میشینه و میگه خوب شد این 3تا خط هست روی دستت که جلوی چشمت باشه و یاداوری حماقتت که داشتی الکی برای کسی میمردی که به هیچ جاش بر نمیخورد گه دیگه نبودی و برات تجربه شد ... متنفرم از خودم از روزهام از این لحظه ها که مسیر زندگیم افتاده توی جاده ای که ناشناسه و بهش هیچ حسی ندارم و دارم روانی میشوم

خدا چی میشد به جای این همه امتحان کردن من و له کردنم یکم قدرت اعتماد به نفس بهم میدادی؟ چی میشد به جای این همه ضربه یکم آرامش بهم بدی تا بتونم راحت تصمیم بگیرم و راحت تر زندگی کنم ؟ چرا منو انقدر حساس و شکننده آفریدی که با تلنگری داغون میشه؟چرا انقدر بهم صبر دادی که دیگه برسم به مرزلبریز شدن؟چرا به جای عروسک کردن من دست نامهربون ها اونی که همیشگی رو سر راهم قرار نمیدی؟ چرا همه سوال های توی سرم بی جوابه؟چرا راحتم نمیکنی از این همه سر درگمی؟چرا نصیبم بی تفاوتی شده و دیگه نمیتونم اعتماد کنم؟ ... به جون همه اون هایی که آفریدیشون رسیدم ته خط کم آوردم ... به نظرت بسم نیست دیگه؟

چقدر به خودم لعنت بفرسم؟ ... فقط یکی برام مونده بود که میتونستم پیشش درد دل کنم میدونی که کی رو میگم؟ هم بازی بچه گی هام شادی ... اونم داری ازم میگیریش ... چرا کاری کردی که باهام قهر کنه؟ اینم امتحان بود؟مگه من موش آزمایشگاهیتم که همه آزمون ها رو روی من انجام میدی؟به جون خودم و خودت دیگه توانی نمونده برام که توی امتحان هات قبول بشم

دلم پره و کلی حرف دارم ... اما خسته ام چون تو خیلی وقته به حرف هام گوش نمیدی و راهنمایم نمیکنی و کمکم هم نمیکنی به نظرت من گناه ندارم؟میشه از اون آسمونتون یک لحظه بیای پایین تا ببینی این ادم هایی رو که آفریدی به چه مشکل هایی گرفتار شدن؟