کنجکاوي آن کوچه اين روزها عود کرده است
از نبودنمان
همان کوچه را ميگويم، يادت که هست؟؟
حرف و حديثها که پايان ندارد...
خجالت ميکشم قصه يمان را به او (کوچه) بگويم
مطمئنم سکته ميکند ... رفيق
تو ماههاست که رفتهاي
رفتهاي اما چگونه باور کنم؟
وقتي هنوز ديالوگ ِ حرفهايمان در سلولهاي خاکستري مغزم save مانده؟
ميخواهم همه را shift delete کنم!!
اين روزها تنهاييهايت را لو ميدهي
نميگويي اما لو ميدهي بدجور...(ديگر چه فايده؟)
ادامه نده، ميدانم
فعل برگشتن ديگر براي تو مفهومي ندارد ... براي من هم .. .نه ... ديگر نه ...
پ . ن : کوچه... عشقمان روي دستت مانده ، نميداني چکار کني! يه جاي اين کـار ايــراد داشت!!!
ميدونم اين روزا نوشته هام خيلي مبهمه، شايد حوصله ي بعضي هاتون سر بره ، قول ميدم از اين به بعد شادتر و واضحتر بنويسم
پ .ن : باور کن خوشحالم که نیستی ... خوشحالم که خیلی زود چهره واقعیت رو شناختم ... خوشحالم زود فهمیدم که چقدر دل خانواده ام رو بخاطر تو لعنتی شکستم ... خوشحالم که بخشیده شدم ... خوشحالم که بیشتر از این عروسک دست تو نشدم
پ . ن : کاش اون موقع که همه داشتن خودشون رو میکشتن تا به من خــــــــر بفهمونن که تو انتخاب اشتباه من هستی گوش میدادن ... اون روزهایی که همه همه عیب های تو رو گفتن اما من عشق و آرامشت کورم کرده بود و نمیدیدم
الان هم دیر نیست ... تازه فهمیدم دور و برم چه خبره ... من زندگی ام رو از سر میگیرم قوی تر از گذشته بهتر از روزهایی که با تو بودم ... من از الان به بعد موفق تر از گذشته میشوم و اونی که میشکنه من نیستم عزیزم خود تو هستی ... تو که لیاقت مهربونی و اعتماد منو نداشتی ... دیگه تو برای من هیچ چیزی نیستی هیچ چیزی ... لایق یک سلام هم نیستی ... دلم پره ازت ... چقدر راحت بهت اعتماد کردم و تو چقدر قدر نشناس بودی و چطور باهام رفتار کردی ... با این کارهات هیچ وقت آدم خوبه نمیشی ... سعی نکن منو لــــِه کنی تا فرشته تو بشی ... عزیزم تو همیشه اون آدم بـــَد قصه باقی خواهی موند ... وقتی چند وقت دیگه تنها شدی و من هم نبودم تا دوباره خــــرش کنی بهت ثابت میشه که هیچ چیزی نیستی
پ . ن : از دفعه بعد پست های جدید با عنوان های شاد ... این ماجرا تا همین پست ادامه داشت و دیگه در موردش نوشته نخواهد شد ... همینجا برای همیشه این قصه بسته میشه و میره جزو خاطراتی که ازش درس بزرگی گرفتم
از نبودنمان
همان کوچه را ميگويم، يادت که هست؟؟
حرف و حديثها که پايان ندارد...
خجالت ميکشم قصه يمان را به او (کوچه) بگويم
مطمئنم سکته ميکند ... رفيق
تو ماههاست که رفتهاي
رفتهاي اما چگونه باور کنم؟
وقتي هنوز ديالوگ ِ حرفهايمان در سلولهاي خاکستري مغزم save مانده؟
ميخواهم همه را shift delete کنم!!
اين روزها تنهاييهايت را لو ميدهي
نميگويي اما لو ميدهي بدجور...(ديگر چه فايده؟)
ادامه نده، ميدانم
فعل برگشتن ديگر براي تو مفهومي ندارد ... براي من هم .. .نه ... ديگر نه ...
پ . ن : کوچه... عشقمان روي دستت مانده ، نميداني چکار کني! يه جاي اين کـار ايــراد داشت!!!
ميدونم اين روزا نوشته هام خيلي مبهمه، شايد حوصله ي بعضي هاتون سر بره ، قول ميدم از اين به بعد شادتر و واضحتر بنويسم
پ .ن : باور کن خوشحالم که نیستی ... خوشحالم که خیلی زود چهره واقعیت رو شناختم ... خوشحالم زود فهمیدم که چقدر دل خانواده ام رو بخاطر تو لعنتی شکستم ... خوشحالم که بخشیده شدم ... خوشحالم که بیشتر از این عروسک دست تو نشدم
پ . ن : کاش اون موقع که همه داشتن خودشون رو میکشتن تا به من خــــــــر بفهمونن که تو انتخاب اشتباه من هستی گوش میدادن ... اون روزهایی که همه همه عیب های تو رو گفتن اما من عشق و آرامشت کورم کرده بود و نمیدیدم
الان هم دیر نیست ... تازه فهمیدم دور و برم چه خبره ... من زندگی ام رو از سر میگیرم قوی تر از گذشته بهتر از روزهایی که با تو بودم ... من از الان به بعد موفق تر از گذشته میشوم و اونی که میشکنه من نیستم عزیزم خود تو هستی ... تو که لیاقت مهربونی و اعتماد منو نداشتی ... دیگه تو برای من هیچ چیزی نیستی هیچ چیزی ... لایق یک سلام هم نیستی ... دلم پره ازت ... چقدر راحت بهت اعتماد کردم و تو چقدر قدر نشناس بودی و چطور باهام رفتار کردی ... با این کارهات هیچ وقت آدم خوبه نمیشی ... سعی نکن منو لــــِه کنی تا فرشته تو بشی ... عزیزم تو همیشه اون آدم بـــَد قصه باقی خواهی موند ... وقتی چند وقت دیگه تنها شدی و من هم نبودم تا دوباره خــــرش کنی بهت ثابت میشه که هیچ چیزی نیستی
پ . ن : از دفعه بعد پست های جدید با عنوان های شاد ... این ماجرا تا همین پست ادامه داشت و دیگه در موردش نوشته نخواهد شد ... همینجا برای همیشه این قصه بسته میشه و میره جزو خاطراتی که ازش درس بزرگی گرفتم