۸ دی ۱۳۸۸

هوا گرفت
دل من هم
از پَس آن
گرفته شد
سهم من از هر اتفاقی فقط گریه هاشه....اصلا باید مُرد و رفت
دیگه اتفاق نـــــه ، معجزه میخواهم
عـاشورای امسال هم گذشت حـاکم به حال خود می‌گریست محکوم از اشک‌آور

۳ دی ۱۳۸۸

محرم88

ماه محرم شده و من 7سال میشه که محرم رو در غربت میگیرم
دلم برای مسجد محل و دسته ها و سینه زنی ها تنگ شده
دلم برای مراسم تاسوعا عاشورای خونه عمه ام تنگ شده
دلم برای عزاداری های واقعی تنگ شده
عزاداری هایی که پسرهای محل جمع میشدن عَلَم و چهل چلراغ رو توی دسته میبردن
دخترهایی که با هفت قلم آرایش هیچ وقت دنبال دسته راه نمیفتادن و یک آدامس هم گوشه دهنشون نبود
دلم برای پاکی اون روزها که همه با دلشون میرفتن برای عزاداری تنگ شده
هنوز بغض توی گلومه و شکسته نمیشه...این بغض روی سینه ام سنگینی میکنه
دلم بی نهایت تنگه
یادش بخیرآخرین تاسوعا عاشورایی که ایران بودم...خونه عمه ام که مراسم بود....قرار شد من غذاهای نذری رو تو ظرف ها بریزم

همه نذری ها رو هم با کمک بقیه پخش کردیم...اگه میدونستم 7سال نمیتونم توی این مراسم ها باشم از جام تکون نمیخوردم
دلم برای خودم میسوزه...برای چیزهایی که داشتم و راحت از دست دادمشون...هیچ وقت هم یادم نمیره وقتی توی همون آخرین مراسمی که ایران بودم توی اون همه گریه و خواهش هام ازت خواستم کمکم کنی...دستم رو گرفتی و کمک کردی...الان فقط یک خواسته دارم...دلم میخواهد سال دیگه توی ایران باشم...اینبار هم کمکم کن دستم رو بگیر که دلم بدجوری کم آورده...مونده سر 2راهی کمکش کن..دیگه نمیتونه تصمیم بگیره...دیگه آروم نداره....همه اش بی تابه....دلش شکسته...خودت فقط میتونی آرومش کنی...میتونی راه رو نشونش بدی...اینبار هم تنهام نذار که بدجوری محتاجم
این نوحه رو اینجا خیلی گوش میکنم
باهاش کلی خالی میشم و زار میزنم
عمو عباس بي تو دستم جوني نداره از دو چشمام پولکاي گريه مي باره
عمو عباس زانوهامو بغل مي گيرم عمو عباس بيا تا من برات بميرم

روزهایی سختی رو دارم پشت سر میزارم...التماس دعا دارم...توی این روزها مارو از یاد نبرید
لینک وبلاگ عریان آباد توصیه میکنم بخونید...متن قشنگیه....نوشته های علی همیشه عالیه

۳۰ آذر ۱۳۸۸

شروع دی ماه

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
بعد از 3سال جسارت کردم و دست به قلم شدم...میدونم از نو شروع به نوشتن سخته...امیدوارم من و نوشته هام رو بتونید تحمل کنید
...
آسمان ابری ست و هوا یخ زده ... چند روزی است با بهانه و بی بهانه میزنم زیر گریه...دل میخواهد به هر نحوی شده گریه کند، گریه اش نمیگیرد... نه که من تاب و توانم کم باشد، نه، تاب و توانش بیش از اینهاست دل... تنهایی بختی ست که انگار هرگز رو به من
نخواهد کرد و من همچنان در سکوتم...شاید با تو سخن میگویم، با تو
...
باز من و این صفحه های مجازی و بغض را ترکاندن... خدایا آرامش میخوام... آرامم کن...و این است حال و هوای روزهای زمستانی من...روزهای دی ماه و شروع دل تنگی های من...ماهی که من همیشه 1سال بزرگتر میشوم و دلم بیش از همیشه برای کودکی تنگ میشود
...
می خواهم بنویسم ، به یادگار برای کسی که نه، برای به یادگار ماندن برای روزهای نیامده فردا می نویسم، تا یادم نرود آنچه که بودم